جبهه برای «بیت الله» بهترین دانشگاه بود
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، در گذر زمان از چشمهسار هميشهجوشان حوزههاى علميه برخاستيم و همواره پاسدار و سنگربان مرزهاى عقيدتى بوديم. با جهاد پيمانى هميشگى داشتيم و در اين راه از سر و سامان گذشتيم. به مرزهاى ايران اسلامى كه تجاوز شد به سنگر رزم و جهاد آمديم. در اين مسير سرخ به مقتضاى تكليف، نه دربند لباس بوديم و نه منتظر تشكر و سپاس. گاهى با لباس روحانى - كه يادگار پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله وسلم بود - و زمانى با لباس بسيجى - كه نشانى از امام راحل بود - در مصاف با دشمن شركت جستيم. براى ما مهم ايفاى وظيفه بود و در هر زمان پابهركاببودن و تسليم ظلم و ظالم نبودن؛ ما در اين راه چشم به دنيا نداشتيم بلكه جانمان را در طَبَق اخلاص گذاشتيم.
طلبه شهید بیت الله حسن زاده متولد مهرماه 1340 هجری شمسی در میاندوآب بود که با ورود به حوزه علمیه و همزمان با شروع جنگ تحمیلی در کنار فعالیت های تبلیغی به فعالیت های رزمی در جبهه های جنگ ادامه داد و سرانجام در جزیره مجنون به دیدار الهی شتافت و مدال شهادت را به گردن آویخت.
يكى از پنج نفر
اتفاقاً همان دفعه آخر اعزامش بود، رفته بوديم و صحبت كرده بوديم برايش و قرار مدارها را گذاشته بوديم؛ شيرينى هم خورده بوديم؛ مانده بود تعيين تاريخ عروسى تا اين پسر هم توى بيست و سه سالگى برود سر خانه و زندگىاش؛ اما گفت مىخواهد برود جبهه.
دوبار دواوطلبانه رفته بود و سرش در حوزه بناب گرم درس بود، رفتم پيش حاج شيخ مصطفى، امام جمعه كه نگذارد اعزامش كنند، گفتم نگهش دارند تا برايش عروسى بگيرم. درس كه مىخواند؛ سرش را به زن و بچه هم گرم مىكرديم، شاید قرار مىگرفت.
مثل ماهى بود اين بيتالله، مدام درمىرفت از دست آدم. از يك سال و خردهاى كه رفت حوزه، نصفش را جبهه بود. اين بار هم از دستم در رفت و دير رسيدم باز. رفتم بناب پيش شيخ مصطفى كه مگر اين بچه پيش شما درس نمىخواند؟ اين چه درس خواندنى است كه سال به دوازده ماه، نيست! او سهبار پشت سر هم گفت «انصاف داشته باش!» و بعد هم نه گذاشت، نه برداشت؛ گفت: پسر شما از من عالمتر است، آقا سيفالله!
- يعنى چى شيخ؟! اين بچه تازه هجده ماه است آمده حوزه. نُه ماهش را هم كه جبهه بوده. حالا چطور مىشود كه از امام جمعه شهر هم عالمتر شده باشد؟! من كه سر در نمىآوردم.
بيتالله از بچگى درس و مدرسه را دوست داشت اوضاع مالىمان چندان خوب نبود كشاورز بودم و سخت مىگذشت زندگى با پنج تا بچه قد و نيمقد، او و برادر بزرگترش صيادالله، نشد بروند مدرسه. توى خانه قالى مىبافتند روزها و شبها ولى ثبتنامشان كردم مدرسه ابتدايى شهيد چمران.
بعضى از شبها در خانهها توى چهارباغ قديم جلسات قرآنخوانى داشتيم بيتالله عاشق اين جلسات بود. مىرفت ياد مىگرفت و ياد هم مىداد بعدش هم مىرفت مسجد، آموزش احكام و عقايد به خلقالله.
ابتدايى را تمام كردند پسرها و رسيدند به راهنمايى، ولى نزديكىِ ما مدرسه راهنمايى شبانه نداشت مجبور شدند ترك تحصيل كنند بيتالله سرسختتر از اين حرفها بود خودش اينطرف و آنطرف، پراكنده، راهنمايى را خواند.
صيادالله كه سال پنجاه و نه رفت سربازى، بيتالله هم راهى شد. افتاده بود پادگان هوايى شكارى تبريز، اواخر سربازىاش بود كه يك روز به من گفت كه مىخواهد بروم حوزه. آمده بود با التماس اجازه بگيرد. دستمان تنگ بود گفت شرمندهام كه بارى برنداشتهام و بارى هستم گفت خودش كار مىكند و خرج خودش را درمىآورد و خواهش كرد بگذاريم برود حوزه.
اين بچه توى مسجد با قرآن، دعاى كميل و نمازجماعت بزرگ شده بود و اگر نمىگذاشتم برود حوزه، جفا كرده بودم در حقش. بالاخره اولاد هم حقى دارند گردن پدر و مادر، از مياندوآب فرستاديمش به امان خدا، حوزه علميه بناب.
سومينبار بود كه داوطلبانه اعزام شده بود جبهه گذشت و گذشت و همه دوست و رفيقهايش كه باهم اعزام شده بودند، برگشتند مگر اين پسر و دو سه تاى ديگر. قرار و مدارهاى عروسىاش را عقب انداختيم تا برگردد. رفتم دوباره پيگير شدم كه يعنى چه؛ چرا اين پسر برنگشته؟ زنگ زدم به اين و آن و خودم آخرش با آقا مهدى باكرى صحبت كردم. گفتم اين پسر طلبه است. بگذارند برگردد، بنشيند پاى درس و بحث، بلكه به اميد خدا رشد كند.
گويا آقامهدى با بيتالله و دوستانش حرف زدند؛ گفتند شماها به درد اسلام و انقلاب مىخوريد و زندهتان بيشتر به كار دين خدا مىآيد. بيتاللهِ ما انگار بلند شده بين آنها و رو كرده به آقامهدى كه شما خودتان تشويق به جهاد مىكنيد؛ حالا چه شده كه خودتان داريد مانع ما مىشويد؟ آنقدر گفت و گفت كه بالاخره آقامهدى راضى شد و اجازه داد اين چند نفر توى عملياتى كه در پيش داشتند شركت كنند.
زبانِ نرم كردن آدمها را بلد بود اين پسر. وقتى مىرفت برادرش هم بهش گفته بود شما درس مىخوانى بنشين همين درس طلبگىات را ادامه بده گفته بود جبهه خودش بهترين دانشگاه است. مىگفت آنقدر مىروم جبهه تا شهيد بشوم. همه ترسش اين بود كه مبادا توى رختخواب بميرد. مىگفت حسين فاطمه توى ميدان نبرد شهيد شد.
عمليات بدر بود؛ توى جزيره مجنون. اين بار آخرى كه داشت مىرفت به مادرش قول داده بود اگر برگردد، مىبردش مشهد، پابوس آقا امام رضا. از آن طرف هم قول گرفته بود از مادرش كه نكند من شهيد شدم، زياد گريه زارى كنيد و توى جمع شهدا باعث سرافكندگى من بشويد. مادرش كه مىآمد حرفى بزند براى نرفتن، مىگفت شما اگر نگذاريد بروم، آن دنيا چطور مىخواهيد توى چشم عمه جانمان زينب كبرى نگاه كنيد كه هفتاد و دوتا داغ ديد توى يك روز جورى حرف مىزد كه تسليممان مىكرد. آخر هم حسرت زيارت مشهد، همراهِ بيتالله ماند به دل مادرش. آدم بدعهدى نبود اين پسر. به قول خودش، خدا او را به طرف خودش خوانده بود و او هم اجابت كرده بود.
نشسته بود روبهرويم. پرسيد: پدرجان، شما هرسال خمس و زكات اموالت را مىدهى، مگر نه؟
لب گاز گرفتم كه: استغفر الله! مگر شك دارى؟ خدا را شكر كه حسابم مشخص است و سال به سال مالم را پاك مىكنم.
لبخند زد و گفت: خوب شما. مگر پنجتا بچه ندارى؟ چهارتا پسر، يك دختر. خدا را شكر همه صحيح و سالم. خب، آدمِ مؤمن! خمسِ بچههايت را هم بايد بدهى! من يكى آمادهام خمس شوم برايت. فرزندى شوم كه بايد در راه خدا بدهى!
اين شد كه بيت الله در بيست و دوم اسفند ۶۳ به آرزويش رسيد و آسمانى شد.