شهیدی که سفارش عروسی دختر عمه اش را کرد
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، در گذر زمان از چشمهسار هميشهجوشان حوزههاى علميه برخاستيم و همواره پاسدار و سنگربان مرزهاى عقيدتى بوديم،ما نه تافته جدا بافتهاى از شما بودهايم و نه پيمان عاشقىمان رنگ و بوى دنيايى داشته است. ما همراه شما بوديم و هستيم، همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم. شريك غمها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم. از جام سرخ شهادت جرعهجرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد.
شهید علی حسن زاده مطلق یکی دیگر از شهدای حوزه علمیه در جنگ هشت ساله علیه جمهوری اسلامی است که با جان و دل از خاک و نام و ناموس این مرز و خاک به دفاع پرداخت و آخرالامر اسفند 1359 در سونگرد به مقام عالی و رفیع شهادت نائل آمد.
در این قسمت به برشی از زندگانی این شهید بزرگوار براساس کتاب 4000 شهدای روحانی پرداخته ایم.
كبرى خانم باز هم دلش بهانه مىگيرد، خيلى نگذشته هنوز از دورى و هنوز عادت نكرده به نداشتن پسرش. مىرود توى اتاق و خودش را سرگرم لباسها مىكند، يكى يكى از كمد در مىآوردشان و تايشان را باز مىكند و خوب كه پر مىكند وجودش را از عطر لباسها، دوباره تا مىكند و مىگذارد توى كمد، چندتا كاغذ هم جدا كرده گوشهاى كه سراغشان مىرود، سواد خواندن ندارد اما بازى خودكار روى كاغذ را دنبال مىكند؛ سواد هم اگر داشت به كارش نمىآمد براى فهميدن اينكه على چه نوشته.
يكبار يك نفر را پيدا كرد و نشاند كنار دستش كه بخوان ببينم چه نوشته اين پسر سر كلاس آن بنده خدا هم دست كمى از كبرى نداشت؛ به زحمت يكى - دو خط را خواند همه چيز را با تاريخ نوشته بود درس روز چهارشنبه، حاشيه، سيزده اسفند پنجاه و چهار، پانزده سالش بوده يعنى على آن روزها، چطور اينقدر مىفهميده اين پسر؟ سر در نمىآورد.
درس روز يكشنبه: حديث پيامبر اكرم درباره اهميت بسم الله، هركارى كه با بسم الله آغاز نشود، ناقص خواهد ماند. خوب شايد كسى اينجا اشكال كند كه خود «بسم الله» هم بايد با بسم الله آغاز شود؛ اينطور جواب مىدهيم كه طبق مثال معروف، چربى روغن به روغن و شورى نمك از خود نمك است؛ پس بسم الله ابتداى كار هم به بسم الله محتاج نيست، اين جمله را بيشتر از بقيه مىفهميد و هربار اينجاى نوشتهها را مىگفت برايش بخوانند؛ چربى روغن از روغن و شورى نمك از خود نمك است.
على دوم راهنمايى را كه تمام كرد، رفت حوزه توى قم به دنيا آمده بود و بزرگ شده بود پس چيز عجيبى نبود كه مىخواست درس دين بخواند، پدرش غلامعلى فرش فروش بود مخالفتى نكرد و فرستاد اين پسرش را كه خودش راهش را پيدا كند.
زمان انقلاب، راهپيمايىاى نبود كه على و دوستانش در آن حضور نداشته باشند انقلاب هم كه پيروز شد و مملكت به سرباز احتياج داشت براى حفظ انقلاب جوان، تقريباً هرشب در محلهها گشت مىزد تا امنيت مردم با شيطنت منافقين و دشمنان به خطر نيفتد.
جنگ كه شد، اين پا و آن پا نكرد؛ همان اول رفت از قبلتر وصيتنامهاش را هم نوشته بود؛ قبل از شروع جنگ و اين حرفها، جنگ شهريور پنجاه و نه شروع شد و على فروردين ماه وصيت نامهاش آماده بود كبرى وصيت نامه را هم بين برگهها پيدا مىكند و با چشمهايش قربان صدقه كلمات مىرود.
زنگ در را مىزنند و او را بيرون مىكشند از دنياى دونفرهاش با على، كارت دعوت عروسى آورده اند عمه خانم مدتى بود كه فوت كرده بود و حالا عروسى دخترش بود چندبارى عروسى عقب افتاده بود و هربار به بهانهاى حالا دوباره جشن راه انداخته بودند و نامه داده بودند به فاميل و خدا خدا مىكردند اين بار به خير بگذرد و بىدردسر بروند سر خانه و زندگىشان، همه ترسشان از كبرى بود؛ اينكه على تازه شهيد شده بود و كبرى اگر نه مىآورد توى كارشان يا بايد باز عروسى را عقب مىانداختند و يا اينكه بدون حضور كبرى، دل چركين به خانه بخت مىرفتند.
كبرى نامه عروسى را كه ديد، چيزى نگفت عكس قلب و پرنده روى پاكت، دلش را شكاند. علىِ او هم اگر بود، ديگر بيست سالش شده بود و بايد برايش آستين بالا مىزد خيلى سريع تشكر كرد و گفت كه پسرش تازه شهيد شده، دلِ عروسى رفتن ندارد و در را بست برگشت و كارت عروسى به دست، يك دل سير گريه كرد.
در اتاق را زدند دخترها بودند آمده بودند ببينند مادر چه مىكند؛ مىرود عروسى يا نه اصرار نكردند مادر كاغذها و وصيتنامه را بغل گرفته بود و از بچهها خواست برايش بخوانند از حفظ بودند همهشان بس كه جملات آن را تكرار كرده بودند وقتى به تكهاى كه براى آنها نوشته شده بود مىرسيدند همه باهم گريه مىكردند.
- زينب، خواهر امام حسين عليه السلام را ببينيد كه چه خوب راه او را ادامه داد از شما خواهرها هم مىخواهم زينبى راه من را ادامه دهيد تازه، شما بند اسارت به دستتان نيست.
مادر پاى كاغذها و لباسها خوابش مىبرد توى اين چندوقت چشم روى هم نگذاشته، مگر اينكه خواب سوسنگرد و چهارماه حضور على در آنجا را ديده؛ خواب خمپاره و تركش هيچ وقت پايش هم به آنجاها نرسيده ولى تكتك جاهايى كه على قدم گذاشته را در ذهن ساخته براى خودش اين بار ولى خوابى ديگر مىبيند.
بيدار كه مىشود بىآنكه به كسى چيزى بگويد، چادر سر مىكند و راه مىافتد طرف شيخان على خودش توى وصيتنامه سفارش كرده بود در شيخان و كنار علماى بزرگِ آنجا خاكش كنند مىنشيند پاى سنگ قبر پسرش و سير نگاه مىكند بعد، قفل زبانش باز مىشود:
- باشه اگه تو اينطور مىخواى، حرفى نيست چشم آقاپسر مىرم عروسى، مىرم و مادرى مىكنم براى دختر عمهات همونطور كه تو خواستى دنيا به كام شماهاست ديگه، سفارش مىكنى برو عروسى، مىگم چشم مىگى راضى باشين برم جبهه، مىگيم چشم، شهيد مىشى، مىگى گريه نكنين، من به آرزو و هدفم رسيدم، مىگيم چشم. چشم.. چى ديگه مىشه گفت، جز چشم؟ چشم، اى عزيزكردۀ خدا!