۱۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۸
کد خبر: ۷۶۴۷۸۶

قربانیان کوچک؛ سرگذشت فاجعه‌بار کودکان اعضای سازمان مجاهدین خلق

قربانیان کوچک؛ سرگذشت فاجعه‌بار کودکان اعضای سازمان مجاهدین خلق
استفاده‌ی ابزاری از کودکان در مجاهدین سابقه‌ی طولانی دارد، به‌نحوی که کودکان شیرخوار هم از نگاه ابزاری رجوی در امان نبودند و اگر به روزهای بعد از شروع فاز نظامی در ایران برگردیم، اصلی‌ترین اسبابِ دست عادی‌سازی اعضای مجاهدین برای ترددهایشان کودکان معصوم و بی‌گناه بودند.

در سال ۱۳۶۰ و بهدنبال اعلام جنگ مسلحانه و نظامی‌شدن جو حاکم بر کشور، تعداد زیادی از اعضا و هواداران مجاهدین بهدلیل ترس از دستگیری و زندان و اعدام تصمیم به خروج از کشور گرفته و راهی کشورهای اروپایی شدند. آنها به هنگام ورود به این کشورها و برای تکمیل کیس‌های پناهندگی خود نیاز به حمایت و تأیید مجاهدین داشتند تا بتوانند پاسپورت پناهندگی بگیرند و همین امر باعث می‌شد که از همان بدو ورود به کشورهای اروپایی به مجاهدین وابستگی پیدا کرده و زیر چتر مجاهدین زندگی کنند. سازمان به دنبال شکست تمام عیار در عرصهی نظامی و فاز جنگ مسلحانه و چریک شهری در داخل کشور و برای ادامه‌ی حیات خود مجبور شد باقی‌مانده‌ی نیروهای خود در کشورهای اروپایی را هم راهی کشور عراق کرده و با صدام حسین پیمان ببندد. رجوی در خاک عراق نیاز به نیروی بیشتری برای ادامه‌ی جنگ خود با رژیم داشت. رجوی تلاش کرد با راه‌اندازی انقلاب ایدئولوژیک و تحمیل رهبری مادام‌العمر خود بر تشکیلات، کاری کند که هیچ نیرویی حق اعتراض به خط و خطوطی که او می‌خواهد، در تشکیلات نداشته باشد و با دست باز اهداف سازمان را به پیش ببرد به همین دلیل قرارگاه اشرف را به عنوان آرمانشهر خود بنا نهاد و تمامی هواداران سازمان را از سراسر جهان برای رفتن به عراق فرا خواند. خانواده‌هایی که زمانی با فرزندان خود از ترس جانشان ایران را ترک کرده و به کشورهای اروپایی پناه برده بودند، حال میبایست گروهگروه مجدداً برای تحقق اهداف رهبری فرقه به سوی عراق سرازیر می‌شدند. بدین ترتیب، سازمان تحت پوش انقلاب ایدئولوژیک، تقریباً ۹۰ درصد اعضا و هواداران سازمان را، به جز تعداد کمی که برای کارهای خارج کشوری نیاز بودند، روانهی خاک عراق کرد.

حضور اعضای سازمان با فرزندانشان در خاک عراق خود مشکلات دیگری را روی دست سازمان میگذاشت و جدای از حفظ و نگهداری آنها و حل و فصل مسئلهی استقرارشان مانعی جدی برای پیشبرد اهداف رهبری محسوب میشدند. اصلیترین جرم کودکان از نظر رهبری این بود که حضور آنها در تشکیلات مانع از اطاعت بی چون و چرای پدران و مادران از رهبری فرقه می‌شوند و به عبارتی حضور فرزندان در تشکیلات باعث میشود عواطف والدین به سمت فرزندان کانالیزه شود، در حالی که همه باید تمام عواطفشان را نثار رهبری کرده و تنها او را دوست داشته باشند و برای او بمیرند. بنابراین، کودکان مانع جدی در سر راه پیشبرد آن چیزی که از نظر رجوی «جنگ تمام عیار» خوانده می‌شود بودند و تنها راه، جداسازی فیزیکی و قطع این پیوند عاطفی بین والدین با فرزندانشان بود. انقلاب ایدئولوژیک سال ۱۳۶۴ خود شروعی برای رساندن والدین به ترک فرزندانشان بود که در سال ۱۳۶۸ و به دستور رجوی که گفت همه باید همسرانشان را برای رسیدن به رهبری طلاق بدهند، به اوج خود رسید.

قربانیان کوچک؛ سرگذشت فاجعه‌بار کودکان اعضای سازمان مجاهدین خلق

در همین رابطه به بخشی از مصاحبهی خانم بتول سلطانی، از اعضای سابق شورای رهبری که بعد از سقوط صدام از مجاهدین جدا شد، پرداخته میشود:

خانم سلطانی در پاسخ به سؤالی در مورد نحوهی ارتقای وی به مدارج بالای سازمان گفت: شاخص‌های رشد در تشکیلات سابقهی آرمان گرایی و آزادی خواهی نیست، اتفاقاً اکثر اوقات این گونه فاکتورها به ضد خودش تبدیل میشود. شاخص ارتقا در تشکیلات مجاهدین به تبعیت از مناسبات و اثبات حل شدگی در رهبری تشکیلات خلاصه میشود. زمانی که برای همیشه از همسرم طلاق گرفتم، فرزندان خردسال خود را رها کردم و در تمامی نشستهای ایدئولوژیک اثبات کردم که از انقلاب مسعود و مریم عبور کردهام، عضویت در شورای رهبری (بالاترین ردهی تشکیلاتی) به من ابلاغ شد. بنابراین، مرحلهی دوم انقلاب در سال ۱۳۶۸ و با طلاق همسر در تشکیلات شروع شد و زمانی که رهبری پای آن را در تشکیلات سفت کرد، سراغ جداسازی فرزندان از والدین رفت و به تدریج زمینهی آن را در تشکیلات فراهم نمود و یکی دیگر از شاخصهای رشد در تشکیلات برای اعضای فرقه را ترک فرزندان قرار داد. بدینترتیب، پروژهی انتقال کودکان به خارج از کشور در سال ۱۳۶۹ و به بهانهی جنگ کویت و احتمال بمباران قرارگاههای مجاهدین و از بین رفتن کودکان طراحی و به اجرا درآمد.

در گام بعدی، این کودکان از طریق مرز زمینی به کشور اردن منتقل شدند و سپس به کمک حاکمیت وقت اردن به پادشاهی ملک حسین که هم با صدام و هم مجاهدین رابطهی خوبی داشت، این کودکان به کشورهای اروپایی، اسکاندیناوی، استرالیا، کانادا و آمریکا منتقل شدند. در این‌جا به گوشههایی از وضعیت این کودکان در کشور آلمان از کتاب «مجاهدین خلق در آیینهی تاریخ» که در بهار سال ۱۳۸۲ توسط مهندس علیاکبر راستگو به رشتهی تحریر در آمده است، اشاره میکنم. لازم به توضیح است که آقای مهندس علیاکبر راستگو یکی از مسئولین بخش روابط خارجی سازمان در کشور آلمان بود. وی در زمستان سال ۱۳۶۶، از سازمان مجاهدین اعلام جدایی کرد. آخرین سمت وی در کشور آلمان و در بخش دیپلماسی، تماس با وزرا و نمایندگان پارلمانهای غربی در کشورهای آلمان، اتریش، سوئیس و لوکزامبورگ بود.

«سهمیه‌ی آلمان حدود ۳۰۰ کودک بود که اکثراً با پاسپورت جعلی و همراه افرادی که پاسپورت‌های واقعی یا جعلی داشتند، وارد خاک این کشور کردند. در تقسیم‌بندی بعدی از این تعداد حدود ۲۰۰ تن را در شهر کلن که مرکز فعالیت‌های سیاسی و جاسوسی مجاهدین بود، در پایگاه‌هایی چون حاتمی و موسوی و نیک حسینی و محمدی اسکان دادند. بقیه را نیز به ضرب و زور به خانوادههای هوادار سازمان سپردند، تا از این طریق حلقههای وصل این هواداران را با سازمان محکمتر کنند. برخی از این کودکان برای این خانوادهها جا افتادند و این افراد را به عنوان خانوادهی جدیدشان پذیرفتند... بیشتر این کودکان در حرمان شدیدی که به دلیل جدایی اجباری از پدر و مادر اصلی‌شان بود، با همین خانوادهها هم نمیساختند...

در مورد کودکان و نوجوانانی که در پایگاه‌های مجاهدین در شهر کلن آلمان اسکان داده شدند، وضع بهتر از این نبود. در هر اتاق تعداد ۱۰ تا ۲۰ تن از آنها را با سنین تقریبی ۲ ماه تا ۱۵ سال جای داده بودند. آنان میبایست ضمن تحمل فشارهای عاطفی و روحی، تحت تعلیمات تشکیلاتی و ایدئولوژیک نیز قرار میگرفتند. در این رابطه انواع اذیت و آزار و فشارهای روانی و عاطفی و تربیتی بر این کودکان و نوجوانان روا می‌شد. کودکان به بیگاری در درون پایگاه و به کارهای جمع‌آوری پول از مردم در خیابان‌ها گمارده میشدند.

قربانیان کوچک؛ سرگذشت فاجعه‌بار کودکان اعضای سازمان مجاهدین خلق

خانم نادره افشاری، از جداشدگان مجاهدین که مدتی به عنوان مربی کودک در این پایگاهها کار کردهاست، کتابی به نام «عشق ممنوع» نوشته و مشاهداتش را مکتوب کرده است. در این کتاب بهویژه درباره‌ی برنامهی روزانهی این کودکان و نوجوانان در یکی از پایگاههای مجاهدین در شهر کلن می‌خوانیم:

«در نظر بیاورید خانه‌ای را که دوازده اتاق دارد. دو اتاق بزرگ به سالن غذاخوری، نمازخانه و اتاق سرود. یعنی اتاقی که در آن صبحگاه و شامگاه اجرا می‌کنند، تقسیم شدهاست. سه اتاق هم دفتر کار مسئولین پایگاه است. یک اتاق هم محل امداد، یعنی امور پزشکی و کمک‌های اولیه. در بقیهی اتاق‌ها این کودکان باید براساس تقسیم بندی سنی و پسر دختری زندگی کنند. درحالی که دولت آلمان هزینهی نگهداری و خورد و خوراک بچهها را در حد مطلوب پرداخت میکند، این بچهها باید در فقر شدید و فقدان امکانات، روی زمین و تنگ مانند زندان می‌خوابیدند. برای صبحگاه و شامگاه به جای شیپور، نواری پخش میکردند که مارش است و معنایش این است که برای اجرای صبحگاه و شامگاه آماده شوید. در قرارگاه اشرف و سایر پایگاههای مجاهدین، بزرگترها باید جلوی عکسهای بزرگ مسعود و مریم به صف بایستند و سرودهای مختلف از جمله سرود فرمان مسعود را بخوانند و بعد هم با هم فریاد بکشند: ایران رجوی رجوی ایران. عین همین کار را بچههای بیگناهی هم که هنوز نمیدانند و یا نمیدانستند چه بلایی دارد بر سرشان می‌آید، باید انجام بدهند؛ از هفت ساله بگیرید تا هجده ساله. برای اینکه بچه‌های مردم شست‌وشوی مغزی شوند و به رهبری و امامت «عمو مسعود» ایمان بیاورند تا وقتی بزرگ‌تر شدند دوباره برگردانده شوند به عراق و نیروی خالص رجوی از کار درآیند. بچه‌ها مجبور بودند نماز بخوانند، مدام با برنامهی منظم بنشینند نوارهای ویدئویی «عمو مسعود و خاله مریم» را ببینند و دختران هم باید روسری می‌گذاشتند، چون مدرسه رفتن در آلمان اجباری است. هرکدام از بچه‌ها که به ادارهی جوانان معرفی میشدند، یعنی از حالت قاچاقی زندگی‌کردن درمیآمدند، به مدرسه میرفتند. این مدرسهی اجباری برای دستگاه رجوی مشکل بزرگی بود. وحشت داشتند که بچهها در برخورد با دو فرهنگ و دو شکل کاملاً متفاوت زندگی، تحت تأثیر فرهنگ اروپایی و یا به قول خودشان فرهنگ بورژوازی قرار بگیرند و لچک‌ها را بردارند که بالاخره هم برداشتند و به کل دستگاه رجوی دهن‌کجی کردند و به آن طرف غلتیدند. مسئله این نبود که دستگاه رجوی نمیتوانست این بچه‌ها را به ادارهی جوانان معرفی نکند، چون برای بالا کشیدن حقوق پناهندگی آنان نقشه کشیده بود.

امکانات خواب و اسباب بازی و وسایل مدرسه و رخت و لباس این بچه‌ها به قدری تأسف‌آور بود که میشد انگاشت طفلکیها در اطراف میناب و سیستان و بلوچستان گیر کردهاند. آن زمان که من در کردستان بودم، کردها با آن همه محرومیت و فقر طاقت‌فرسای اقتصادی، از نظر رفاهی به مراتب از این بچه‌ها که دولت آلمان با احتساب خورد و خوراک و پوشاک و حق مسکن، بابت هر کدامشان به طور متوسط هزار مارک _غیر از حق بیمه_ می‌پرداخت، بهتر زندگی می‌کردند. از بچهها چنان بیگاری می‌کشیدند که وقتی برای درس‌خواندن نداشتند. از این گذشته بحران‌های عاطفی و حمل تناقض طاقت‌فرسای میان فضای پایگاه و محیط و مدرسه و جامعه‌ی آلمان، هیچ تمرکزی برای درس‌خواندن برایشان باقی نمیگذاشت. اگر این بچهها درس نمیخوانند، کودن نیستند و ضریب هوشیشان پایین نیست، علتش فشارهای غیرانسانی است که در قلب اروپای مرکزی به این فرزندان ستم‌دیدهی ایران وارد می‌شود. تصور بفرمایید یک حرمسرای کهن را که همه باید در آن روسری می‌گذاشتند. اگر یکی از برادران می‌آمد و نامهای، بستهای، چیزی می‌آورد، تا زنگ در به صدا درمی‌آمد همه ی دختران باید توی راهروها به دنبال یک متر روسری می‌دویدند؛ کسی حق نداشت بدون جوراب راه برود، آستینش را بالا بزند و یقهی لباسش را باز کند. همیشه «شمر» یعنی خواهر اعظم آماده بود که بچهها را تحقیر کند، تنبیه فیزیکی کند یا یک اتاق از همان پایگاه را عملاً بازداشتگاه کند.

از طریق تلقین و توضیح و تصویر و صدا و کوشش در ایجاد هیجان‌ها و اعتمادهای کاذب، سعی می‌کردند این بچه‌ها را پر کنند از مسعود و مریم و از آنها انسانهایی مطیع و جانباز و گوش‌به‌فرمان رهبری بسازند. برای این بچههای خسته و مانده و منزوی و بحرانزده که از کمبودهای شدید عاطفی رنج میبرند، شب‌ها تا نیمه شب، نشست میگذارند، از اسلام میگویند، از رهبری و مردم میگویند و از اینکه ما هیچ‌چیز نیستیم و هرچه داریم از رهبری است. بچههایی را که باید از نظر ذهنی آزاد باشند و بازی و تفریح کنند و دنیا را بشناسند، در رهبری خلاصه می‌کنند. برای رسیدن به این نتیجه، آنان را در سخت‌ترین شرایط تربیت تشکیلاتی قرار می‌دهند. عصرها هم که نماز جماعت بود و خبردار جلو تمثال مبارک رهبری ایستادن.

البته شرایط بیرون و رابطهی بچهها با مدرسه و محیط اروپایی، رفته‌رفته چشم و گوششان را باز میکرد. بچهها کم‌کم متوجه می‌شدند امکاناتی وجود دارد که متعلق به آنهاست و از ایشان دزدیده میشود. میدیدند جامعهی دیگری وجود دارد که در آن آزادانه می‌توانند لباس بپوشند، ارتباط اجتماعی برقرار کنند، با اطرافیانشان بدون مزاحم حرف بزنند و بچگیشان را بکنند. بیرون از پایگاه بچهها می‌توانستند بچه باشند. همین باعث شده بود که مأموران رجوی آنها را قانع کنند که اعمال و گفتار و ارتباطهای یکدیگر را به آنها گزارش کنند و در واقع جاسوسی همدیگر را بکنند. این درست همان شیوهای است که رجوی در مورد رزمندگان و مجاهدین به کار می‌برد. هر مجاهدی وظیفه دارد اعمال، گفتار و همهی حرکات مجاهد دیگر را به طور مشروح به مسئولین گزارش دهد. حتی اگر این مجاهد دیگر همسرش، برادرش، پدر وی یا خواهرش باشد.

در نتیجه، خیلی از این بچه‌ها که خواهر و برادر بودند، اجازه نداشتند با هم تماس بگیرند. ارتباط دخترها با یکدیگر خارج از پایگاه ممنوع بود. بچه‌های معصوم مجبور بودند قاچاقی با همدیگر ارتباط بگیرند، که اگر مسئول پایگاه میفهمید پدرشان را درمی‌آورد. هدیههایی هم که بچهها به هم میدادند، فقط عکس‌های مسعود و مریم رجوی و فهیمه اروانی بود. هرگز اجازه نمیدادند بچه‌ها با هم و یا با مسئولانشان مأنوس شوند. من بارها شاهد گریه و زاری دختر بچهها بودم که با هم حرف زده بودند و همین خواهر اعظم، برده بودشان زیر سین‌جیم که چرا باهم حرف زدهاند و چه حرفی باهم زده‌اند... .».

 

منبع

سید اسماعیلی، سید حجت (۱۳۹۶).خداوند اشرف از ظهور تا سقوط: (نگاهی مستند و تاریخی به روند فرقهگرایی سازمان مجاهدین خلق)، تهران: مؤسسه‌ی فرهنگی و هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی.

ارسال نظرات