خورشید رفت و عرصه به ماه غریب ماند
سرویس اندیشه خبرگزاری رسا؛ مرا تاب آن نیست و توانی تا در وصف کسی سخن برانم که جز خدا و رسولش نشناخت:
علی را وصف در باور نیاید
زبان هرگز به وصفش برنیاید
علی با درد غربت آشنا بود
علی تنهاترین مرد خدا بود
آری؛ اینجا، مجالی برای هرزه درایی و ژاژخایی نیست و من به سان شبنمی در برابر آفتاب وجود او، جز ناپدیدی و نابودی، گریز و گزیری ندارم؛ من سنگریزهای در برابر کوه حقیقت او.
روزگاری علی(ع) را خلاصه خداوند خواندم و خود را عاشق او؛ بی آنکه رنگ و بویی از آن جان تابناک و حقیقت بی مغاک داشته باشم.
من در تدارک پویش فهم او، تنها به در بستهای خوردم که بوی بهشتی باغ مصفای یاد و نام او، از آنسوی دیوار بلند و ضخیم بی لیاقتیام، به مشام میرسید.
من انگشتانه خرد وجود و درکم را در برابر اقیانوس کمال و جمال و خصال او در برابر گرفته بودم و جز رشک و اشک، ارمغانی نداشتم. گرچه نیک می دانم که در لحظه لحظه عمر، به مدد عنایت او زیسته ام و شرفی یافته ام؛ که من شیعه او هستم و مریدش.
من همان مردم که علی(ع) دستش را حد زد و او با تنی مجروح، در کوچه میگشت و فریاد معاشقی سر می داد که: آی مردم! این منم با یادگاری از علی بر جان و جسم خویش!
باری؛ مرا تاب آن نیست و توانی تا در وصف کسی سخن برانم که جز خدا و رسولش نشناخت. اما چه کنم با این بیقراری و غم شیرین و دلنشین و کشنده که در این لحظات نفس برده و ننگین از دست رفتن او، بر حجم حضورم صاعقه دهشت میبارد.
اینک و در آستانه رحلت تاریخ از فرق شکافته عدل مجسم، این منم، شیعه علی(ع) که در فقد راه و رسم او به ذکر مصیبت جسم مجروحش نشستهام؛ حال آنکه این روح و روان علی(ع) است که نه فقط در سحر 21 رمضان آن سال سیاه، بلکه در هر لحظه و هر مکان، به شهادت می رسد؛ آری؛ از عدل مجسم حرف می زنم و... بگذریم.
زیر پرهیب بارقهِهای بیشکیب، زیر هرم آفتاب سوزان عشق و شرف، زیر تلخی طعم بی طراوت جای خالی امام(ع) آنگاه که حق مطلق و مطلق حق، در تاریکی و تیرگی و سیاهی جهل و جاه، به محاق می رود و دست از دنیا می شوید و ندای «فزت و رب الکعبه» سر می دهد، جای سخن نیست که سخن در فقر و فاقه فهم او، عرصهای برای جولان ندارد.
مگر آنکه در منش شعر و مرام شور و شرف شعور، آوردگاهی مهیا گردد تا صلایی و نوایی از دل بینوای شاعری که در سیطره ولایت اوست به ارمغان آید.
در شب شهادت مردی حقیقت مدار با شولایی از اسطوره و نور، مولا امیرالمومنین(ع) مولای درویشان، به مدد شعر علی معلم دامغانی و علی موسوی گرمارودی، لختی بر مدار بیقراری جای خالی حضرتش، به سوگ مینشینیم و به تأمل و تذکری از درای کاروان دلدادگی و شعاع شوریدگی تشیعش، میهمان می شویم؛ باشد که رستگار شویم.
خورشید رفت و عرصه به ماه غریب ماند؛ شعری از علی معلم دامغانی
یک دست و سایه ظلمت و یک برق تیغ ماند
زآن گاه تا به دامن محشر دریغ ماند
یک تیغ بر چکاده کوه شرف نشست
صد کوه را کمر ز غم از هر طرف شکست
زین زخم پشت حضرت انسان خمید باز
عهد فغان و ناله از اینسان رسید باز
گیتی به ناکسان یله شد زانکه کس نماند
در کوه و کومه راعی و در کو عسس نماند
عالم به کامه دد و دیو کرانه شد
بانگ نماز نغمه و قرآن ترانه شد
یاد علی و ذکر محمد وبال شد
خُم ماند و خون و خانه مردم حلال شد
اسطوره و فسانه قصص را ز کار برد
رغم عُزیر سِفر و صحف را حمار برد
از محضر شریح و شقاوت ز شمر و شر
اسلام مُرد و شد یله بی حد و مر بشر
خورشید رفت و عرصه به ماه غریب ماند
گیتی به خاج و باج و خراج و ضریب ماند
ماهی رسید از پس ماهی و ما خراب
حیران شدیم در رخ ماهی به چاه آب
غافل که ماه ماهی چاهی نمیشود
ماه بلند مرتبه ماهی نمیشود
ای جان فدای ماه غریب جهان نورد
کز لطفش میرسد به مهان نورهان ورد
این روز و سوز تسلیتش باد و تعزیت
کز وی گرفتهایم پی نوحه تربیت
اشارتی در باب شعر آیینی و شاعرانگی استاد علی معلم دامغانی
شعر و ادب فارسی در طول تاریخ همواره محملی برای عرضه برترین و برجستهترین مضامین عمیق معنوی و تریبونی برای انعکاس معارف اسلامی بوده است. خیل کثیری از علمای قدیم و متأخر شیعی و نیز بسیاری از عالمان برجسته همروزگار ما خود شاعرند و تلاش کردهاند که از این قالب زیبا و اثرگذار در راه نشر معارف دینی و آیینی بهره برند.
از فیض کاشانی (ره) گرفته تا آیت الله العظمی صافی گلپایگانی (مدظله) و بسیاری دیگر از بزرگان دینی و اعاظم فکری شیعی، دستی بر آتش شعر داشتهاند و همواره از این منبع الهام الهی و ودیعه جانفزای رحمانی، برای بارتاباندن ارزشمندترین و درخشان ترین معارف آسمانی سود جستهاند.
و بی تردید یکی از این موقف های عظیم و عزیز و از میادین بکر و بدیع و بارز شعر فارسی، حوزه شعر آیینی و در آن میان، شعر رضوی است که در طول قرون متمادی و روزگاران گذشته تاکنون بسیاری از شاعران از هر قوم و قبیله و با هر میزان از بینش و دانش، بدان روی آورده با آن، ارادت خویش را به ساحت قدسی خضرت ثامن الحجج(ع) بیان داشته اند.
استاد علی معلم دامغانی نیز که از زمره پیشکسوتان شعر انقلابی و دینی و از رهروان راه شعرای کهن و شعرش پرتوی از عرفان و ادب و شور و شعور فارسی است به مناسبت شهادت حضرت امام رضا (ع) اشعار زیبایی سروده است که تقدیم حضور خواندگان عزیز مینماییم.
محمد علی معلم دامغانی در شمار شاعران نسل اول انقلاب اسلامی است و بسیاری از شعرهای مطرح دوران انقلاب و دفاع مقدس از سرودههای اوست: «این فصل را با من بخوان، باقی فسانهاست / این فصل را بسیار خواندم، عاشقانهاست...» او مثنوی ماندگار «هجرت» را در مدح حضرت امام خمینی (ره) سرودهاست.
استاد معلم با سرودن مثنوی در اوزان بلند و بیسابقه با زبانی غریب و فاخر و کهن، با بهرهگیری از اندیشهها و اشارات دینی، عرفانی، اساطیری، تاریخی، اجتماعی با روحی نو کلاسیک و با توجّه به موسیقی واجها و واژهها و آمیختگی عرفان و حماسه، میتوان گفت مبدع سبک و ساختاری تازه در عرصه مثنوی سرایی شد.
معلم از جمله شاعرانی است که دارای زبان و سبک خاص شعری است. استفاده وافر از عناصر شعری قدیم و انتخاب وزن و قافیه و تقلید و پیروی از قصیدهسرایان و مثنویسازان دورههای کلاسیک (خصوصاً ناصرخسرو) ، از مختصان سبکی اوست. او از جمله مقتدرترین مثنویسرایان پساز انقلاب اسلامی بهشمار میرود.
معلم سرودن ترانه وتصنیف را نیز در دفتر کار خود دارد، «در ترانه برخلاف مثنویهایش که مخاطب خاص میطلبد خواستههای مخاطب عام را درنظر میگیرد. اشعار معلم گرچه بهرویدادی خاص در متن انقلاب اشاره دارد. امّا پساز گذشت سالیان متمادی کهنه نگردیده و بهنظر میرسد معنای دیگری از آن استنباط شود و به شعر این زمانی بدل شده است. استفاده از اوزان بلند، توجه به موسیقی کلمات (رعایت حروفی، ایجاد قافیههای درونی و ...)، به کارگیری ردیف باستان گرایی در زبان، وفور اشارات دینی و ادبی، آمیختگی حماسه و عرفان از مهمترین ویژگیهای مثنوی علی معلم است.
در سایه سار نخل ولایت؛ شعری از سید علی موسوی گرمارودی
خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران
که تو را آفرید.
از تو در شگفت هم نمی توانم بود
که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:
مور، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد
یا بر خشتی خام.
تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت
و من، آن کوچکترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت
***
پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشته ای
و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته
ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، می شکنی
و در جیب جبریل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را به سحر می شکستی
یا، در آوردگاه،
به شکستن بندگان بت، کمر می بستی
***
چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،
و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،
و در بازارِ تنگِ کوفه...؟
***
پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه ای خدای نیمه شبهای کوفه ی تنگ.
ای روشن ِ خدا
در شبهای پیوسته ی تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتّی اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...
***
خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد،
با گریه ی یتیمکان کوفه، همنوا مباش!
شگرفیِ تو، عقل را دیوانه می کند
و منطق را به خود سوزی وا می دارد
***
خِرَد به قبضه ی شمشیرت بوسه می زند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می شوید
اما:
چون از این آمیزه ی خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند،
قالب تهی خواهد کرد.
***
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و توفان، از خشم تو، خروش را.
کلام تو، گیاه را بارور می کند
و از نـَفـَست گل می روید
چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.
سحر از سپیده ی چشمان تو، می شکوفد
و شب در سیاهیِ آن، به نماز می ایستد.
هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست
لبخند تو، اجازه ی زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست
***
زمان، در خشم تو، از بیم سِترون می شود
شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» می شکافد
و به روانی خون، از رگها می گذرد
و به رسایی شعر، در مغز می نشیند
و چون فرود آید، جز با جان بر نخواهد خاست
***
چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.
ای دیدنی تر
گیرم به چشمخانه ی عَمّار
یا در کاسه ی سر بوذر
***
هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!
ای خرما فروشان کوفه!
ای ساربانان ساده ی روستا!
تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد
اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشته اید:
از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید
گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.
***
چگونه شمشیری زهراگین
پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید
چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت!
***
به پای تو می گریم
با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق
و دیرینگی غم
برای تو با چشمِ همه ی محرومان می گریم
با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت
گریه ام، شعر شبانه ی غم توست...
***
هنگام که به همراه آفتاب
به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی
وصَولتِ حیدری را
دستمایه ی شادی کودکانه شان کردی
و بر آن شانه، که پیامبر پای ننهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هَرّای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید،
آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟
در اُحُد
که گلبوسه ی زخم ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،
مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی
که با تازیانه ی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟
***
کدام وامدار ترید؟
دین به تو، یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست
***
دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای
هزار بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من، رو سیاه ماند
که در فضای تو، به بی وزنی افتاد
هر چند، کلام از تو وزن می گیرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید بپایان برد؟
تو را که چون معنی نقطه مطلقی.
الله اکبر
آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟
فتبارک الله، تبارک الله
تبارک الله احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی.
محمدرضا محقق
/830/703/گ