وقتی به خرمشهر رسیدم به خاکش سجده کردم و اشک ریختم
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از دفاع پرس، دختران و زنان خرمشهر در کنار مردان غیور این سرزمین، شجاعانه ایستادند و جنگیدند تا شهرشان را از چنگال دشمن نجات دهند. یکی از این دختران «افسانه قاضی زاده» است که خبرنگار به گفتوگو با وی نشسته است. در ادامه این گفتوگو را میخوانید:
خبرنگار: خانم قاضی زاده، ضمن معرفی خودتان از وضعیت خرمشهر در ابتدای جنگ برایما بگویید:
من «افسانه قاضی زاده» در خرمشهر به دنیا آمدم و آنجا بزرگ شدم. وقتی که جنگ شد همه مردم در شهر فعالیت میکردند تا بتوانند جلوی دشمن را بگیرند. خانمها هم بودند. ما دختران جوان حدود 50 نفر میشدیم. جنگ که شدیدتر شد از تعداد خانمها هم کم میشد. خانمها هم شهید، زخمی و یا اسیر میشدند و یا این که با مخالفت خانوادهها مجبور به ترک شهر میشدند.
از تاریخ 24 مهر به بعد جنگ در اوج خودش بود و احتمال قوی برای سقوط شهر وجود داشت. دشمن تا مرکز شهر آمده بود. 13 تا دختر بیشتر نبودیم. شهید «محمد جهان آرا» گفت: «دخترها باید شهر را تخلیه کنند». فقط 5 دقیقه تا رسیدن دشمن به مسجد مانده بود. وداع با خرمشهر خیلی برایمان سخت بود.
روزی که عقب نشینی کردیم، سختترین روز زندگیام بود
باید بگویم که سخت ترین روز زندگی ام 24 مهر 59 بود که دستور عقب نشینی دادند و ما با چشم گریان شهرمان را ترک کردیم. همه دخترها گریه میکردند. مانند کسی که عزیزترین شخص زندگیاش را از دست داده است.
در زیر بارانی از موشک و بمب رفتیم آبادان. خیلیها میگفتند که دیگر ماندنمان فایده ندارد، اما ما میخواستیم در آبادان نزدیک خرمشهر باشیم تا بتوانیم زود برگردیم.
و البته این انتظار 18 ماه طول کشید. ابتدا در هتل کاروانسرا (مقر فداییان اسلام) مستقر بودیم. در لابی هتل آشپزی و امدادگری میکردیم. طبقات بالا کاملا تخریب شده بود. اعزام نیروها به تمام نقاط درگیر هم از همان هتل انجام میشد. شهید «سید مجتبی هاشمی» که بعدها در تهران به دست منافقین به شهادت رسید، در آن زمان فرمانده فداییان اسلام اعزامی از تهران بود.
کمی بعد رفتم بیمارستان طالقانی آبادان که در جاده آبادان - خرمشهر بود. جبهه «فیاضیه» پشت بیمارستان بود. از طبقات بالا درگیریها دیده میشد. بیمارستان آبادان درست وسط جبههها بود.
یک پرستار نفوذی را شناسایی کردیم
امدادگری و رسیدگی به مجروحان و کنترل منافقین در فضای بیمارستان از وظایف ما بود. چریکهای فدایی، نفوذی بودند. خاطرم هست یک خانم که با حکم جعلی هلال احمر تهران در بیمارستان نفوذ کرده بود و ما او را شناسایی کردیم و تحویل دادیم.
کارهای مشکوک میکرد. با خاور داروهای تاریخ مصرف گذشته میآورد بیمارستان، حجاب نداشت. شبها با چراغ قوه میرفت طبقات بالای بیمارستان که متروکه شده بود. یک شب تعقیبش کردیم و متوجه شدیم که با چراغ علامت میدهد. بعد از این کار از بیمارستان خارج میشد و چند دقیقه بعد بیمارستان زیر بارانی از موشک میلرزید. یادم هست که اتاق عمل هم حین جراحی تخریب شد.
من و دوستم گزارش دادیم و او را دستگیر کردند. در دادگاه انقلاب آبادان محاکمه اش کردند و معلوم شد که عضو حزب توده است. شهید جهان آرا همیشه به ما دخترها میگفت که شما چشم ما در بیمارستان هستید. زیرا جنگ در مرزها و در داخل به موازات هم پیش میرفت.
خبرنگار: آیا در عملیات بیت المقدس شرکت کردهاید؟
تقریبا از 10 اردیبهشتماه، مرحله اول عملیات «بیت المقدس» شروع شد. شهید «عبدالرضا موسوی» فرمانده ما بود. سال 60 ازدواج کردم. من و همسرم هر دو در سپاه آبادان بودیم. روستای محروم «شادگان» در حوالی آبادان قرار داشت. به من، همسرم که به علت جانبازی شرایط مناسبی برای حضور در خط مقدم را نداشت و 2 نفر از دوستانش مامورت دادند که بنیاد شهید شادگان را راه اندازی کنیم.
ما نگران عملیات آزادسازی خرمشهر بودیم و این که خدایی نکرده از آنجا بمانیم. شهید موسوی با قول این که به محض آغاز عملیات اصلی آزادسازی خبرمان میکند، ما را راهی کرد تا برویم.
در شادگان خانوادههای شهدا زاغهنشین و خیلی محروم بودند. مدتها در آنجا تلاش کردیم تا برایشان تشکیل پرونده بدهیم و مستمریشان جاری شود. تا این که خبر آغاز عملیات «بیت المقدس» به ما رسید. اما شهید موسوی گفت کار شما در آن جا کمتر از جنگ در خط مقدم نیست.
طبقه سوم بیمارستان آبادان را با دیگر خواهران بازسازی کردیم
برگشتم آبادان. در آن زمان پسرم سید روح الله را باردار بودم. حال خوشی نداشتم و دکتر دستور استراحت داده بود. اما من فرصت استراحت نداشتم. 25 اردیبهشت بود و بیمارستان آبادان مملو از مجروحان عملیات بیت المقدس. ما خانمها به دکتر حسینی، رئیس بیمارستان طالقانی آبادان پیشنهاد دادیم «حالا که نیروی داوطلب داریم، تعدادی از اتاق های بالا را مرتب و آماده کنیم برای پذیرش مجروحان». این کار توسط ما دخترها به نظر دکتر غیرممکن میآمد و این که بتوانیم از بین خرابههای طبقات بالا وسایل سالم را جدا کرده و آنها را به اتاقهای مورد نظرمان حمل کنیم.
من، «فوزیه وطن خواه»، «زهره فرهادی»، «محبوبه اسماعیلی»، «فرخنده اسماعیلی» و «سهیلا افتخار زاده» داوطلب این کار شدیم. طبقه سوم را نظافت کردیم. آب نبود. آب را با سطل از حیاط تا طبقه سوم حمل میکردیم. تختهای سالم را از بین طبقات حمل میکردیم تا طبقه سوم.
یک هفته شبانه روز کار کردیم. وظایف روزانه خودمان را در بخش های مختلف بیمارستان انجام میدادیم و بعد به کار آمادهسازی طبقه سوم میپرداختیم. شبها 2 یا 3 ساعت بیشتر نمیخوابیدیم. در یک اتاق کوچک 18 نفر میخوابیدیم. حتی گاهی موقع حرف زدن و برنامهریزی برای روز بعد، بچه ها از خستگی بیهوش میشدند.
خبرنگار: وقتی که خرمشهر آزاد شد، شما کجا بودید؟
بعد از آن همه تلاش و فشار، حالم بد شد. همسرم مرا آورد تهران پیش خانواده هایمان. دکتر با دیدن وضع جسمی من، به خاطر بچه دستور استراحت مطلق داد.
همسرم برگشت آبادان و من روزها و شبها فقط گریه میکردم. دلم پیش بچهها در بیمارستان آبادان بود. روحیهام حسابی خراب شده بود.
تا این که در روز سوم خرداد که رادیو خبر آزادسازی خرمشهر را اعلام کرد، تمام ناراحتیهایم از بین رفت. از شدت ذوق نمیدانستم چه کار کنم. راه ارتباط با آبادان نداشتم. دلم میخواست با همسرم صحبت کنم ولی تمام خطوط قطع بود.
همسایهها میآمدند جلوی درب منزل و به ما تبریک میگفتند. همسرم مقداری شربت نعناع برای جشن تولد فرزندمان با خودش از آبادان آورده بود. ولی من آنها را آماده کردم و به همراه مادرم به مناسبت آزادی خرمشهر پخش کردیم.
یک هفته بعد توانستم با همسرم صحبت کنم و خودش را یک ماه بعد در تهران دیدم. از او خواستم که مرا برای دیدن خرمشهر همراه خودش ببرد اما او گفت که هنوز درگیری وجود دارد و شهر امن نیست.
خودم را روی زمین انداختم، سجده کرده و خدا را شکر کردم
بالاخره در اوایل سال 1362 من موفق شدم که دوباره شهرم را ببینم. هنوز شهر را با موشک میزدند. اما من دیگر طاقت نداشتم و با همسر و فرزندم رفتیم خرمشهر.
احساس میکردم شهرم کوچک شده است. خودم را روی زمین انداختم. سجده کرده و خدا را شکر کردم. توان نگه داشتن بچه را نداشتم. بچه را به همسرم دادم. قلبم به شدت میتپید و از شدت هیجان به شدت اشک میریختم. دلم میخواست نقطههای مقاومت روزهای قدیم را ببینم.
یاد دوستانم، یاد عزیزانم، لحظه به لحظه همراه من بود. شهر زیبای ما دیگر قابل شناسایی نبود. اما ما امید داشتیم که شهرمان را دوباره میسازیم.
مسجد جامع خرمشهر مانند نگینی در میان مخروبههای شهر میدرخشید. شهید «بهروز مرادی» ما را دید و در مقابل این مکان عزیز یک عکس یادگاری از ما گرفت./۱۳۲۵//۱۰۲/خ