«فاو» تو را به آرزویت رساند
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، در گذر زمان از چشمهسار هميشهجوشان حوزههاى علميه برخاستيم و همواره پاسدار و سنگربان مرزهاى عقيدتى بوديم. با جهاد پيمانى هميشگى داشتيم و در اين راه از سر و سامان گذشتيم. به مرزهاى ايران اسلامى كه تجاوز شد به سنگر رزم و جهاد آمديم. در اين مسير سرخ به مقتضاى تكليف، نه دربند لباس بوديم و نه منتظر تشكر و سپاس. گاهى با لباس روحانى - كه يادگار پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله وسلم بود - و زمانى با لباس بسيجى - كه نشانى از امام راحل بود - در مصاف با دشمن شركت جستيم. براى ما مهم ايفاى وظيفه بود و در هر زمان پابهركاببودن و تسليم ظلم و ظالم نبودن؛ ما در اين راه چشم به دنيا نداشتيم بلكه جانمان را در طَبَق اخلاص گذاشتيم.
سید رسول سیدین متولد خمین یکی از هزاران طلبه ای بود که عاشقانه دست از دنیا شست و با قلبی مطمئن در فاو به معراج آسمانی سفر کرد و وصیت نامه اش را مسیر راه آیندگان قرار داد.
برات پدرانه
دست خودم نيست نگاهم را برگرداندهام طرف مزارت و با اينكه دارم مىبينم تو اينچنين آسوده از زمين، ميان خاك آرميدهاى، اما باز هم موقع سوار شدن به وانت، مىگويم: سوار شو رسول!
نماندى تا پدر شوى و ببينى عشق به پسر يعنى چه؛ آن هم پسرى كه خدا بعد از چند دختر به تو داده باشد.
بهار ۴۳ بود كه تو به خانه كوچك و ساده ما در تهران پاگذاشتى رانندگى كفاف زندگىمان را نمىداد و روزگارمان سخت مىگذشت.
روزى رفتم به خمين و ديدار پدربزرگت با او درد دل كردم دستى روى شانهام زد و گفت: خداى تهران و خمين يكى است روزىِ تو را هم خدا مىدهد زندگىات را جمع كن و بيا به خمين.
حرفهايش به دلم نشست تو بايد به مدرسه مىرفتى خيلى زود اثاثيهمان را پشت وانت ريختم و همه با هم آمديم خمين تو وارد دبستان اميركبير شدى و يادگيرى را شروع كردى.
خاك خمين انگار انس با قرآن و اهلبيت عليهم السلام را به آدم هديه مىكند؛ براى تو هم همينطور بود به خانه مىآمدم و مىديدم كنار خواهرهايت نشستهاى و قرآن مىخوانى.
دربارۀ امام خمينى كه در آن زمان روزگار تبعيد را مىگذراند، سؤال مىپرسيدى و مىخواستى راهى براى يارى قيام او پيدا كنى با آنكه كوچك بودى، با شجاعتى مردانه پا به ميدان گذاشتى و در تظاهرات و پخش اعلاميه شركت كردى تو را با دوستانت مىديدم كه براى آگاه ساختن مردم در تلاش هستيد.
انقلاب كه به ثمر نشست، تو رسولِ بالغى شده بودى ديگر همه فكر و ذهنت شده بود فعاليتهايى كه ريشه جمهورى اسلامى را در اين خاك اسلامى تقويت كند درس مىخواندى و كنارش، همه نگاهت به برنامههاى انقلابى بود؛ مىرفتى به بسيج مستضعفين و ستاد نماز جمعه در آنجا فعال بودى و از همه فرصتها براى شكوه بيشتر انقلاب استفاده مىكردى.
يك روز آمدى كنار همين وانت ايستادى و گفتى كه مىخواهى به قم بروى داشتم شيشه ماشين را پاك مىكردم همانطور با خونسردى به حرفهايت گوش مىدادم گفتى مىخواهى بروى بقيه دَرسَت را در حوزه قم بخوانى نمىشد به آن شور نشسته در نگاهت خيره شد و مخالفت كرد دلم به تصميم تو قرص شد رفتى و پنج سال زندگى در حجرههاى مدرسه علميه رسول اكرم صلى الله عليه و اله و سلم و حوزه امام محمد باقر عليه السلام را شروع كردى.
جنگ كه شروع شد، بىتابى را مىشد به وضوح در حرفها و رفتارت ديد روى پاى خود بند نبودى رسول! هركسى تو را مىديد، مىفهميد آن رسول قبل نيستى؛ انگار كه عاشق شده باشى؛ واقعاً شده بودى.
شهريور ۶۲ بود كه راهى جبهه شدى من پشت فرمان نگاهم به جلو بود، اما گوشم به اخبار بود كه از راديو مىشنيدم.
جبهه رفتنت نه يك بار و دوبار، سيزده بار تكرار شد هربار كه مىآمدى، قبل از آنكه به خانه برسى و يا به ديدار فاميل بروى، مىرفتى به خانواده شهدا سرمىزدى؛ به همرزمانى كه در جبهه شاهد آسمانى شدنشان بودى.
همرزمانت را من هم ديده بودم؛ همان وقتى كه درپى رفتنهاى مكرر تو به ميدان، دلم هوايى شد و وانتم را پر از كمكهاى مردمى كردم و آمدم جبهه دوستانت كمك كردند تا بارها را پايين بياورم و به سنگرها منتقل كنم.
تو را در جمع آنها نمىديدم، اما مىدانستم همان دور و برها هستى. چيزى نگذشت كه از راه رسيدى، اما هقهقكنان و با صورتى غرق اشك.
آمدى و شانههايت مىلرزيد بازويت را تكان دادم و پرسيدم: چه شده؟
به التماس افتادى كه بچهها به من خبر دادند كه پدرت آمده تا تو را به خانه برگرداند.
از اينكه آن انتظار از من مىرفت، شرمگين شدم؛ از اينكه تو درباره من آن خيال را كرده بودى صورتت را ميان دو دستم گرفتم و به چشمهاى اشكبارت زل زدم دلم مىخواست هيچكس آنجا نبود تا يك دل سير تو را ببوسم رسول! اما فقط توانستم به چشمهايت نگاه كنم و شمرده شمرده بگويم: اشتباه گفتهاند رسول تازه، خودم رفتهام در سپاه ثبتنام كردهام. من آمدهام تا همرزم تو باشم.
چنان آرامشى در سيمايت نقش بست كه يكباره احساس كردم ديگر هيچ آرزويى براى زندگى در دنيا ندارى. دستم را بوسيدى و با همه وجودت تشكر كردى نمىدانستم جواب تشكرهايت را چه بدهم.
مدتى در جبهه همرزم هم بوديم؛ پدر و پسر، ميان آتش و خون و جنگ به يك هدف فكر مىكرديم؛ به پيروزى حق.
روزها گذشت و تو به عملياتى رفتى كه در آن برخى دوستانت شهيد شدند وقتى برگشتى اخمهايت را درهم كشيده بودى؛ حتى نگاهت را از من دزديدى و رفتى.
آمدم كنارت نشستم و پرسيدم كه چرا با من سرسنگينى مىكنى شانههايت دوباره لرزيد و گفتى: بابا! چرا شما راضى نمىشويد تا من شهيد شوم؟ اگر شما رضايت داشتيد من از قافله جا نمىماندم.
حق با تو بود رسول! من راضى نبودم دلم راضى نمىشد كه از تو دل بكنم؛ اما وقتى آن حرف را زدى، سرم را بلند كردم سمت آسمان و گفتم، خدايا! اگر تو صلاح مىدانى، من هم راضى شدم.
اين جمله در نظر تو يعنى برات شهادت؛ براتى پدرانه! براى همين بود كه وقتى در بهمن ۶۴ با لباس بسيجى رزمى - تبليغى در لشكر ۱۷ علىبنابىطالب عليه السلام عازم شدى، دلم آرام بود؛ آرامشى در اوج طوفان.
عمليات والفجر هشت بود و منطقه فاو، تو در آن به آرزوى ديرينه خود دست يافتى؛ وقتى وصيتنامهات را خواندم، اين را يقين كردم با جوهر اخلاص نوشته بودى:
- خود را وابسته به هواهاى نفسانى خويش نكنيد، بلكه آنها را وابسته به خود سازيد به فكر خوشگذرانى موقتى اين دنيا و تجملات زندگى نباشيد كار كردن براى پول و مقام و شهوت را هدف قرار ندهيد، بلكه كار، فقط براى خدا باشد.