۰۸ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۷:۲۲
کد خبر: ۷۵۸۳۲۳
شاعر حوزوی سرود؛

ایستادی صف اول صف خدمت ای مرد/چه میاید به تو امروز شهادت ای مرد

ایستادی صف اول صف خدمت ای مرد/چه میاید به تو امروز شهادت ای مرد
عرفان پور شاعران جوان حوزوی در محفل شعر شهید جمهور با قلمی روان و لطیف خطاب به همه مسئولان کشور گفت: در صف اول اگر مرد بمانی هنر است / و خودت را به شهیدان برسانی هنر است.

به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، میلاد عرفان‌پور شاعر جوان و توانمند حوزوی در محفل ادبی شعر شهید جمهور که عصر دوشنبه در ساختمان دارالشفاء مرکز مدیریت حوزه علمیه قم برگزار شد در وصف سیدالشهدای خدمت شهید آیت الله رئیسی با یک غزل و یک قصیده به شعرخوانی پرداخت.

سبکبال بر موجی از مه، به قاف تماشا رسیدند

به صبحِ تشرف به خورشید، به دیدار فردا رسیدند

از این حسرت روزمره، کشیدندشان ذره ذره

که بی‌حاشیه، بی‌تکلف، به متن و به معنا رسیدند

من المؤمنین رجالٌ… که دنیا شب قدرشان بود

شنیدند «من ینتظرْ…» را، به «قرآن»، به «احیا» رسیدند

به تاریکِ شب، هدیه دادند درخشیدن اشکشان را

از آن تیرگی‌ها گذشتند، به این روشنی‌ها رسیدند

به دل، زخم و بر لب، تبسم...

همهْ دردشان درد مردم

به آغوش گرم شهادت برای مداوا رسیدند

پس از سال‌ها رنج دنیا، نیفتاده بودند از پا

مقام رضا رزقشان شد، به لبخند زهرا رسیدند

دریغا و دردا که ماندیم، عجب سهمگین است ماندن

چه جانانه از جان گذشتند، شگفتا چه زیبا رسیدند

نه از مدعی‌ها نبودند، گرفتار دنیا نبودند

ببین این صف اولی‌ها، به آغوش مولا رسیدند»

---------

گفت این عشق گرفتاری خود را دارد / فتح قله است که دشواری خود را دارد

عشق وارستگی از فتنه ی دلبستگی است / شوق برخاستن از مهلکه ی خستگی است

عشق ما را بِرَهان از خودمان دیر شدست / سفر از گردنه ی نفس نفسگیر شدست

باز هم قافله ای آمد از آن قافله ها / مردهایی همه دلداده از آن یکدله ها

وه چه مردان نجیبی همه از خود رسته / همه از مشغله ی خویش به او پیوسته

با شهیدان همه از روز ازل هم کیش اند / همه فرمانده ی میدان گذشت از خویش اند

سخت شد این سفر و یکدله پیمان بستند / از مه نفس گذشتند و به او پیوستند

همه بی تاب که پروانه ی شمع اند همه / سخن از شعله ی عشق آمده جمع اند همه

گفتم ای عشق در آن مه نرسیدند از راه / گفت لاحول و لا قوه الا بالله

پیکر سوخته شان را سحری خواهی دید / پیش مرگ اند که از راه بیاید خورشید

گفت این عشق گرفتاری خود را دارد / فتح قله ست که دشواری خود را دارد

آن دو سید چه شنیدند شتابان رفتند / در دل کوه چه دیدند شتابان رفتند

مگر آن لحظه کسی روضه ی اکبر خوانده / که به هر گوشه نشان از تن آن ها مانده

به چه عطریست که در جنگل و مه پیچیده است / آهویی میدود انگار رضا را دیده است

قصه ی عشق بنا شد به شنیدن برسد / کاروان گمشده در مه که به دیدن برسد

حاج قاسم پی آن هاست چراغی با اوست / برف میبارد و سنگینی داغی با اوست

برف میبارد و دنبال تنی میگردد / مثل یعقوب پی پیرهنی میگردد

برف میبارد و سردش شده انگار جهان / دست گرم تو کجا مانده خودت را برسان

گفت این عشق گرفتاری خود را دارد / فتح قله است که دشواری خود را دارد

ایستادی صف اول صف خدمت ای مرد / چه میاید به تو امروز شهادت ای مرد

خادمی در حرم عشق که حرمت داری / هر چه داری همه از صدق و امانت داری

گر چه محبوبی و چشم همگان دنبالت / ننشستی که بیایند به استقبالت

چون اناری تو نه خون جگرت بیشتر است / نخل افتاده ای آری ثمرت بیشتر است

دیگر از طعنه و تهمت خبری نیست عزیز / ملتی آمده تشییع تو سید برخیز

رفته ای باز تو را گرم دعاییم همه / خادم کوی رضا از تو رضاییم همه

دل ما از لب تو تشنه ی آموختن است / آخرین مرحله ی عشق همین سوختن است

در صف اول اگر مرد بمانی هنر است / و خودت را به شهیدان برسانی هنر است

هنر است که دلبسته ی خدمت باشی / در صف عشق صف صدق و شهادت باشی

زخم ها را همه با جان بپذیری بروی / هنر آن است که نشنیده بگیری بروی

ولی ای مرد جهانیست تو را مرثیه خوان / میر این قافله را داغ زیاد است بمان

رهبرا ای که بر این درد تسلا دادی / پدری کردی و طاقت به دل ما دادی

ما که از داغ تو کتمان نکنیم آگاهیم / از خدا صبر برای دل تو میخواهیم

چشم این رود چهل ساله به دریاست هنوز / یک جهان نهر دعا پشت سر ماست هنوز

رود آن نیست که سنگی به رهش سد نشود / رود آن است که در راه مردد نشود

گفت این عشق گرفتاری خود را دارد / فتح قله است که دشواری خود را دارد

ایستادی صف اول صف خدمت ای مرد/چه میاید به تو امروز شهادت ای مرد

گفتنی است او پیش تر  شعرما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند" را سروده بود.

یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزه‌ها
بر طاقچه، قرآن فراموش شده
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
در شهر خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست آگاهی نیست
در اوج، خدا را سر ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
آن مست همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

ارسال نظرات