۰۴ تير ۱۴۰۴ - ۱۳:۱۱
کد خبر: ۷۸۴۸۷۵
در آستانه چهل و دومین سالگرد ارتحال آیت الله شیرازی منتشر شد؛

گفت و گویی خواندنی از فعالیت های علمی، سیاسی تا خاطرات علمای بزرگ از آیت الله شیرازی

گفت و گویی خواندنی از فعالیت های علمی، سیاسی تا خاطرات علمای بزرگ از آیت الله شیرازی
مشهد- از مبارزات شجاعانه آیت الله حاج سید عبدالله شیرازی (ره) با حکومت‌های جور در عراق تا ایران، خاطراتی از علمای نجف، حضور امام در آنجا، بیان مقام معظم رهبری درباره این مرجع تقلید همه در کلام مرحوم آیت الله حاج سیدمحمدعلی شیرازی در این گفت‌و‌گو بسیار خواندنی است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در خراسان، در آستانه چهل و دومین سالگرد ارتحال حضرت آیت الله العظمی حاج سید عبدالله شیرازی(ره) از مراجع تقلید و علمای بزرگ شیعه، در تاریخ یکم محرم الحرام 1405 قمری برای نخستین بار گفت و گویی با فرزند ایشان مرحوم آیت‌الله حاج سید محمدعلی شیرازی از علما و استاد درس خارج حوزۀ علمیۀ مشهد که چندی پیش در جوار رحمت حق قرار گرفتند در دو بخش رسانه ای می شود.

متن بخش نخست این گفت و گو از قرار زیر است:

ـ بحث را از مراتب تحصیلی و علمی مرحوم پدرتان آغاز می‌کنیم. ایشان در این زمینه، چگونه رشد کردند؟

در ارتباط با بُعد علمی مرحوم آیت‌الله‌العظمی شیرازی، سخن گفتن، هم آسان است و هم دشوار، زیرا بعضی امور قابل شرح نیست. چگونه می‌توانیم ماهیت توانایی فردی را در هر بُعدی از ابعاد بیان کنیم؟ آثار عینی و واقعی نشان می‌دهد شخص چه مقدار توانایی داشته است. البته آثار هم نمی‌تواند آیینۀ تمام‌نمای شخص باشند. فرزانگان و نخبگانی بوده‌اند که از ستون‌های دانش فقه بوده‌اند، اما آثاری از آنها باقی نمانده است.

طبیعی است که در نظریه‌های علمی و به‌ویژه در فقه تغییر و تبدیل زیاد است. نمی‌توان ادعا کرد آنچه گفته می‌شود، تمام حقیقت و منتهای علم است. غالباً از رهگذر آثار و کتاب‌ها و همچنین با توجه به توانایی، آگاهی و حد تعمق فقیهان، دیدگاهی به دست می‌آید.

نخبگان ما معمولاً تفاوت‌هایی با دیگران داشتهاند. از همان آغاز تحصیل ظهور و بروزی داشته‌اند و سخنانشان نشان‌گر آن بوده است که در مسائل علمی و نظری، از عمق برخوردارند. این‌گونه نبوده است که در ابتدای رشد، فردی بسیار معمولی باشند و یک‌باره به مقامات عالیه برسند. بیشتر افرادی که امروز در تاریخ ایران و جهان، در جنبه‌های گوناگون مطرح‌اند، از همان کودکی ویژگی‌ها و برتری‌هایی داشته‌اند. غالب فقهای بزرگ ما در مراحل قبل از مرجعیت، تفوّقی نسبت به اَقران خود داشته‌اند. این‌طور نبوده است که اول مساوی باشند و بعد یک‌شبه پرش و جهش معجزه‌وار داشته باشند.

مرحوم والد نیز از این قاعده مستثنا نبودند. براساس آنچه شنیده‌ایم، از همان کودکی سرآمد‌ی‌هایی داشته‌اند. در مکتب‌خانه برتری‌هایی نسبت به دیگران در خطاطی، تلاوت قرآن و درس و همچنین ذوقیات خاصی داشته‌اند. به همین دلیل، این مقطع را خیلی سریع طی می‌کنند و خیلی زود، با علاقه وارد دروس حوزه می‌شوند. در نه‌سالگی،‌ دروس حوزه را شروع می‌کنند و در هجده‌سالگی،‌ کفایة‌الاصول را با درک کامل معانی و عمق کافی تمام می‌کنند. کفایه خواندنِ آن روز، غیر از کفایه خواندنِ امروز است. در آن زمان کسی که کفایه می‌خواند، مجتهد یا قریب‌الاجتهاد بود. در آن زمان دروس پیش از کفایه گسترده‌ بوده است.

 الان خیلی از متون درسی حذف شده است. «تبصرة المتعلمین» علامه حلّی و «شرائع الاسلام» را به‌عنوان فقه می‌خواندند. زمانی پا به شرایع می‌گذاشتند که کتاب فقهی دیگری را قبل از آن خوانده بودند. فقه از رساله آغاز می‌شده است، حالا یا «وسیلة النجاة» بوده است یا «أنیس المقلدین» یا یک کتابی دیگر. بعد وارد کتاب‌های فقهی مختصر، مثل «تبصره» می‌شده‌اند. منطقی که می‌خوانده‌اند که با منطق خواندنِ الان، فرق داشته است. الان منطق مظفر را به‌صورت خیلی فشرده می‌خوانند. در آن زمان، حاشیۀ ملاعبدالله تفتازانی را با آن صعوبات و پیچ‌وخم‌ها، و شمسیه خوانده می‌شده است. در نحو نیز همچنین؛ کتبی خیلی قوی و کاربردی، درس گرفته می‌شده است که الان خوانده نمی‌شود. حتی در مکتب‌خانه، «بوستان» و «گلستان» سعدی برای تقویت قدرت بیان، از برنامه‌های درسی بوده است.

 متون زیادی تدریس می‌شده است تا به شرایع می‌رسیده‌اند. «معالم» و «قوانین» خوانده می‌شد که خودِ قوانین بحری وسیع در علم اصول است. پس وقتی به کفایه می‌رسیده‌اند، این مراحل را با این گستردگی، طی کرده بودند. در آن زمان، از بنیه و زیربنایِ علمیِ خوبی برخوردار بوده‌اند که کفایه را بهتر درک می‌کرده‌اند.

ایشان در هجده‌سالگی‌ کفایه را به پایان رسانده‌اند. در آن سنین در شیراز، نزد میرزا محمدصادق مجتهد شیرازی و شیخ محمدرضا ثامنی کفایه می‌خوانده‌اند. البته دیگران هم بوده‌اند که نامشان خاطرم نیست. مرحوم آیت‌الله شیخ علی ابوالوردی از استادان ایشان در آن مقطع در شیراز بوده‌اند. وقتی ایشان آمادۀ رفتن به نجف می‌شوند و اظهار علاقه‌مندی می‌کنند که از آن دریای بی‌کران علم و فضیلت آل‌محمد)ص) استفاده کنند، آقای شیخ علی ابوالوردی می‌گویند ایشان نیازی به نجف رفتن ندارد. آنچه می‌خواهد در نجف به دست آورد، الان در اختیار دارد. این موقعیت علمی مرحوم آیت‌الله شیرازی در آن زمان بوده است.

ـ پس ایشان باز هم عطش علمی داشتند و به نجف رفتند؟

آری. با وجود این، وارد نجف می‌شوند و از همان اول، برنامۀ ایشان این بوده است که ببینند از کدام درس بهتر می‌توانند استفاده کنند. مدتی محدود در درس‌های مرحوم نائینی، شیخ محمدحسین غروی اصفهانی، مرحوم شیخ‌الشریعۀ اصفهانی، حاج سید ابوالحسن اصفهانی و آقاضیاءالدین عراقی شرکت می‌کنند و از همۀ اینها خوشه‌ای برمی‌چینند، اما به این نتیجه می‌رسند آن‌که بهتر می‌تواند غریزۀ علم‌دوستی ایشان را اشباع کند، در فقه مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی و در اصول آقاضیاءالدین عراقی است که خلاق‌ترین افرادند.

درس‌های دیگر را تعطیل می‌کنند و خود را در این دو درس منحصر می‌نمایند. ایشان همیشه می‌گفتند که فقه در آستین آقا سید ابوالحسن اصفهانی بود. هر وقت اراده می‌کرد دیدگاهی را مطرح کند، آستینش را سرازیر می‌کرد. درایت و تسلط مرحوم سید بر فروعِ فقهی، بی‌نظیر بوده است. پدرم آقا سید ابوالحسن را بر آقا سید محمدکاظم یزدی برتری می‌داد. اگر با عمق و دقت علمی بنگریم، می‌بینیم ایشان به‌خصوص در معاملات، طلاق و نکاح و شهادات، آن‌چنان مسلّط است و نکات را تبیین کرده است که خود نمایانگر واقعیت و صحت بیان آیت‌الله‌العظمی شیرازی است.

ـ نظرشان درمورد علم اصول چه بود؟

مرحوم والد تعبیری از آقاضیا نقل می‌کردند که اصول، علم تحقیق و تدقیق و دارای مطالب پیچیده است. فقه با همۀ عظمت و ظرایفش، آن‌چنان پیچیدگی ندارد. ایشان همیشه می‌گفته‌اند علم اصول مجتهد ‌ساز است و علم فقه یعنی احاطه بر فروع فقهی.

زمانی که حالشان خوب نبود و صحبت از تعطیلی یکی از دو درس ایشان به میان آمد، می‌گفتند من هم می‌دانم حالم مساعد نیست، اما متحیرم که اگر قرار باشد یک درس را ترک کنم، کدام را ترک کنم. اگر فقه را تعطیل کنم، اصول بی‌فقه مثل درخت بی‌ثمر است و اگر اصول را تعطیل کنم، فقه بدون اصول مثل میوۀ خشکیده است که از درخت افتاده و از منبعش جدا شده است. فقه و اصول با هم مرتبط‌اند. نمی‌شود از اصول دست برداشت. بنده به ایشان عرض کردم اصول را ترک کنید. ایشان می‌گفتند: «نه. آنچه ملا و استاد می‌سازد و تحویل حوزه‌های علمیه می‌دهد، اصول است. فقه هم برکت فوق‌العاده‌ای دارد و ما به برکت فقه آل‌محمد(ص)، توفیق درس خواندن داریم.

بر همین اساس، ایشان می‌گفتند آقاضیاءالدین یک بحر نامحدود در اصول بود. میان شاگردان مرحوم نائینی که بیشترشان بزرگان علم و فقاهت‌اند، کسی نبوده است که ابتدائاً پیش آقاضیا درس نخوانده باشد. بااین‌که آقاضیا خیلی عصبی‌مزاج بود و برخوردهای تند و پرخاشگرانه می‌کرد، اما ایشان می‌گفتند من همۀ اینها را سیزده سال بر خود خریدم و در درس اصول و فقه آقاضیاءالدین عراقی شرکت کردم. مرحوم محقق عراقی در فقه هم استاد بود، اما آقا سید ابوالحسن وسیع‌تر و عمیق‌تر بود. آقاضیا صبح‌ها فقه و شب‌ها اصول تدریس می‌کردند. ایشان می‌گفتند از سال 1333ق، تا سال 1345ق، که در درس‌های آقاضیاءالدین عراقی شرکت کردم، یک جلسۀ درس از من فوت نشد، نه اصول و نه فقه، با توجه به این‌که در آن زمان سال درسی در نجف اشرف، تقریباً 300 روز بوده است، این مسئله خیلی اهمیت پیدا می‌کند.

مرحوم آقا می‌فرمودند در سفر اولم به نجف اشرف، دنبال حجره‌‌ای برای سکونت بودم و مدتی در مدرسۀ آخوند که 63 طلبه داشت، سکونت کردم. همۀ صاحبان این حجره‌ها یا مجتهد بودند یا قریب‌الاجتهاد. من در طبقۀ دوم بودم و در حجرۀ کنارم آقا سید محمود شاهرودی بود و این‌طرف آقا سید علی‌مدد قاینی بود. مدرسۀ ما تنها دو طلبۀ کفایه‌خوان داشت. من می‌گفتم چرا باید در مدرسه‌ای باشم که دو طلبۀ کفایه‌خوان در آن است! برای همین به مدرسۀ قزوینی رفتم که همۀ ساکنان آن درس‌خارج‌خوان و برخی سرآمد و مجتهد مسلّم بودند، چون وجود آن دو طلبۀ کفایه‌خوان ممکن بود همت من را پایین بیاورد. تا آخرین روز که در نجف بودند، در درس شرکت می‌کردند. صبح آخرین روز، در درس حضور یافتند و عصر از نجف خارج شدند.

ـ ایشان دربارۀ روحیات و ویژگی‌های مرحوم محقق عراقی چه می‌گفتند؟

ایشان می‌فرمودند مرحوم آقاضیاءالدین عراقی خیلی تندمزاج و خشن بود و همیشه در درس با شاگردانش کلنجار می‌رفت. در آن زمان معروف بوده است که درس آقاضیاءالدین عراقی چند خروس جنگی دارد و یکی از آنها هم مرحوم آیت‌الله شیرازی بوده است. آن‌قدر با هم بحث می‌کردند که گاهی مرحوم آقاضیا می‌گفته است: «خدا نفست را قطع کند، من که نفسم قطع شد. مگر تو نفست آهنی است؟» تا جایی که یک مرتبه ایشان بسیار عصبانی می‌شوند و از مُهردانی که نزدیکش بوده است مهری را برمی‌دارند و به‌سمت آقای شیرازی پرت می‌کنند. اتفاقاً مهر به سر ایشان می‌خورد، خون می‌آید و جلسۀ درس هم تعطیل می‌شود. ایشان خیلی ناراحت می‌شوند و خون پیشانی را پاک می‌کنند، به منزل می‌روند و پانسمان می‌کنند. می‌گفتند وقتی نزدیک عصر شد، به فکر فرو رفتم که دیگر به درس آقاضیا نروم، ولی هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شدم، می‌دیدم در درون نفسم، جنگ است و نمی‌توانم از جلسۀ درس بگذرم، چون ایشان در هر درس مطلبی جدید دارد. نفسم اجازه نمی‌داد بروم، اما عشق و علاقه‌ام به فراگیری، مرا به رفتن وا‌می‌داشت. غروب شد.

نماز را در منزل خواندم و تصمیم گرفتم که عبا را بر سر بیندازم و گوشه‌ای در کنار درب ورودی مسجد طوسی بنشینم. وقتی مطمئن شدم که همۀ طلبه‌ها به درس رفته‌اند، عبا را روی سر گذاشتم و وارد دهلیز (راهرو) مسجد شدم. ـ برق هم که نبود ـ در تاریکی نشستم و مطالب استاد را گوش کردم و مطالب جدید درس را فرا گرفتم. همین‌که درس تمام شد برگشتم. آخرین نفری که وارد شد و اولین نفری خارج شد، من بودم. اول صبح قبل از طلوع آفتاب، درِ خانه را دقّ‌الباب کردند. دیدم آقاضیاست. ایشان بدون مقدمه گفتند: «از استادت قهر می‌کنی و درس نمی‌آیی! اگر بدانی چه چیزی را از دست داده‌ای و چه مطلب مهمی را نشنیده‌ای!» من گفتم: «نه آقا، قهر کرده‌ام، اما مطلب از دستم نرفته است. من به این صورت آمدم و مطلب شما این بود.» استاد وقتی این را شنیدند بسیار تعجب کردند و تحسین نمودند.

ـ لطفاً اشاره‌ای هم به ابتکارات علمی مرحوم پدرتان بفرمایید.

ایشان در فقه و اصول ابتکاراتی داشتند. در اصول، مثلاً در مسئلۀ ترتب نظر خاص داشتند. در فقه نیز نظرات منفردی دارند. یکی از این مسائل بحث اختلاف افق است. ایشان از اختلاف‌افقی‌های شدید بودند. وقتی آقای خویی در نجف، دیدگاه اتحاد افق را بیان فرمودند و رؤیت هلال را در یک نقطه، برای سراسر جهان و هر دو نیم‌کره کافی دانستند، مرحوم آقا در رأی آقای خویی پیچیدند و طی مباحثه‌های کتبی بحث مفصّلی کردند تا جایی که آقای خویی ازنظر خود برگشتند و به نیم‌کره تعدیل کردند. مرحوم آقا از اختلاف‌افقی‌های شدید بودند. حتی زمانی که در مشهد بودند، یک سال در شاهرود ماه رؤیت شد. ایشان آن را برای مشهد حجت ندانستند، تا چه رسد به جاهای دیگر. در مسئلۀ شک در تعداد رکعات نماز، در بحث اخد اجرت برای واجب، در بحث وجوب حج و استطاعت و در شماری از ابواب و فروع فقهی و اصولی نظرات خاص خودشان را داشتند.

ـ چه روشی در آموزش و نگرشی در تحصیل داشتند؟

به جنبه‌های علمی اهمیت زیادی می‌دادند و توصیه می‌کردند که طلبه باید درس بخواند و کاری جز درس انجام ندهد. به هیچ وجه کاری را بر درس مقدم نمی‌دانستند. یک وقت دچار پادرد شدیدی شدند. برای راه رفتن دو نفر زیر بغلشان را می‌گرفتند. وقتی شب زمان درس رسید، دیدم ایشان آمادۀ رفتن به درس‌اند. به ایشان عرض کردم: «آقا، شما با این وضعیت، مناسب نیست درس بدهید.» ایشان گفتند: «من پایم درد می‌کند، فکرم و زبانم که درد ندارد!» و درس را تعطیل نکردند به هیچ نحوی درس را تعطیل نمی‌کردند. حتی در جریانات انقلاب و تحصن طلاب در بیت ایشان، درسشان را ترک نمی‌کردند. می‌فرمودند: «درس خواندن ما در این اوضاع و احوال، مانند نماز خواندن امام حسین)ع) در جبهۀ جنگ است.»

گفت‌وگوهای علمی فراوانی با علمای شیعه و سنی داشتند. با مرحوم آیت‌الله سید علی یثربی کاشانی، مناظراتی در مسئلۀ اِغما داشتند و آن را «مزیل العقل» نمی‌دانستند. ایشان این بحث را با ظرافت بررسی کردند و با علمای عدیدی را‌یزنی کرده و خلاف قول مشهور را اثبات کردند و آن را هم‌رتبۀ جنون و سکر نمی‌دانستند. می‌فرمودند اگر اغما مزیل عقل بدانیم، آن‌وقت در اغمای پیامبر)ص) و علما، دچار مشکل می‌شویم. مثلاً وقتی عالم یا مجتهدی بی‌هوش می‌شود، اجازه‌ها و وکالت‌هایشان باطل می‌شود و این مسئله پیامدهایی نپذیرفتنی دارد.

ـ از کدام استادانشان اجازه‌نامۀ اجتهاد داشتند؟

وقتی از نجف به شیراز می‌آیند، آقاضیاءالدین عراقی اجازۀ اجتهاد مفصّلی برای ایشان می‌نویسد، با تعابیری مثل: «مجتهدٌ عدلٌ ثقةٌ لَهُ التّصَدِّی لِمَا یَتَصَدّیهِ المُجتَهِدُونَ ولَهُ التّولِّی لِمَا یَتَوَلِّیهِ الفُقَهاءُ الرّاشِدُونَ الکِرامُ فَلیَشکُرِ اللّهَ عَلَی هذِهِ النِّعمة وَیَحمَدهُ عَلَی هذِهِ العَطیَّة.» در رجب 1345ق که می‌خواستند به شیراز بیایند، چنین اجازۀ اجتهاد قوی و محکمی دریافت می‌کنند. مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی برای ایشان متنی نوشته‌اند که بالاتر از اجازۀ اجتهاد است. صحبت از اجازۀ اجتهاد نیست، بلکه صحبت از ارجاع تقلید است. ایشان حدود دو سال قبل از فوتشان می‌نویسد: «وَللنّاسِ الرُّجُوعُ إلیهِ فِی الأحکامِ الشَّرعیَّةِ والوَظائفِ الإسلامیَّة.»

خیلی از شاگردان ایشان دارای موقعیت‌های مناسب علمی بوده‌اند. بزرگانی از مازندران و دیگر شهرهای ایران و کشورهای عراق، لبنان، هند، پاکستان، حجاز و بحرین، در دوران نجف اشرف در حوزۀ درس ایشان شرکت می‌کرده‌اند و هرکدام منشأ آثار زیادی بوده‌اند.

تعدادی از تألیفات ایشان چاپ شده است، بخشی هم به‌صورت دست‌نویس است. دو جلد از «عمدة الوسائل» در زمان ایشان چاپ شد و جلد سوم را بنده با همکاری دو نفر از بزرگان حوزه و اعضای جلسۀ افتای ایشان، مرحوم آیت‌الله سید ابراهیم حجازی طبسی و مرحوم آیت‌الله شیخ ابوالقاسم روحانی که هر دو از اساتید محترم حوزه بودند، جمع‌آوری کردم. کتاب القضاء ایشان هست. جزوه‌هایی از ایشان در ابواب مختلف فقه جداجدا چاپ شده است و بنده اینها را گرد‌آوری و به‌عنوان «رسائل فقهیه» چاپ کرده‌ام. «کتاب الصوم»، «رسالة فی الترتب»، «القطرة فی زکاة الفطرة» و «تنقیح الأصول» از دیگر آثار چاپ‌شدۀ ایشان است.

ـ سوابق و نظرشان راجع به علوم اسلامی، غیر از فقه چه بود؟

شکی نیست که ایشان از هر خرمنی خوشه‌ای چیده‌اند، اما این‌که ادعا کنیم ایشان مثلاً در هیئت و فلک و فلسفه نیز تبحر داشته‌اند، واقعیت نخواهد بود.

البته دیدگاه‌های کلامی و اعتقادی داشتند. کتابی نوشته‌اند که مناظرات ده‌گانۀ ایشان را با علمای اهل‌سنّت در مکه و مدینه، در سال 1361ق (1319ش) گزارش می‌کند که در پی اصرار برخی بزرگان، به‌صورت کتابی کوچک منتشر شد. این کتاب از جهت محتوا آن‌قدر عمیق است که به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. حتی چند بار به فارسی ترجمه شده است. وقتی در نجف بودیم، به زبان‌های اردو، انگلیسی و گجراتی ترجمه و چاپ می‌شد. جزوۀ کوچکی است، اما استدلال‌هایی قوی دارد.

ـ از مبارزات و مجاهدات ایشان که بسیار مفصّل است، برای ما بیان بفرمایید.

در شرح مبارزات ایشان، مثنوی هفتاد من کاغذ ‌شود. مقداری از روحیات شجاعانۀ ایشان از تأثیرات ژن و وراثت بوده است. مکتب اهل‌بیت)ع)، مکتب مبارزه است؛ «مَن رَأَی سُلطَاناً جائراً فَلیُنکِر عَلَیهُ»؛ عالم آل‌محمد)ع)، به معنای فقیه واقعی، باید با باطل مبارزه کند وگرنه «فَعَلَیهِ لَعنَةُ اللّه». جنگ و مبارزه با باطل از ریشه‌های اولیه و زمینۀ آغازین مکتب ماست. همۀ امامان ما در مسیر مبارزۀ حق با باطل بوده‌اند. علمای ما هم این‌گونه بوده‌اند و اگر اختلافی داشته‌اند، به‌جهت تشخیص‌های مختلفشان بوده است.

مرحوم آیت‌الله‌العظمی شیرازی از کودکی، همچون پدرشان، مجاهد بودند. مرحوم آیت‌الله آقا سید محمدطاهر (پدرشان) از فقیهان بزرگ خطۀ فارس بوده که دربرابر انگلیسی‌ها در ایران مبارزه می‌کرده است، تا آنجا که نمایندۀ تام‌الاختیار انگلیس در ایران، شش ماه او را تبعید می‌کند. توجه داشته باشید که این حکم برای ایشان مستقل از پدر بزرگوارشان صادر شده است. جدّ بزرگوار ایشان، مرحوم آیت‌الله آقا سید محمدعلی، در دوران مشروطه از مبارزان سرسخت بوده‌اند و همگام و همرزم با آیت‌الله شیخ فضل‌الله نوری، مخالف مشروطه بودند و در قبرستان ابن‌بابویه مدفون شدند.

روزی در جلسه‌ای دکتر شریعتمداری، از اعضای دورۀ اول شورای عالی انقلاب فرهنگی ـ که اصالتاً شیرازی است ـ در ضمن خاطراتی، از پدرش نقل می‌کرد: «در شیراز در طبقۀ بالای خانه اتاق کوچکی داشتیم. بعد از شکست مشروطه و اعدام شیخ فضل‌الله، در همین اتاق آقا سید محمدعلی (پدر آقا سید محمدطاهر و پدربزرگ آقا سید عبدالله) مخفی بود. ایشان مدتی را در این اتاق گذراند و پس از چندی، ایشان را دستگیر کردند.»

خانواده و ریشۀ ما غالباً این‌طور بوده‌اند. اساساً ژنشان، ژن مبارزه بود. وقتی می‌دیدند در گوشه‌ای از جهان، اتفاقی برای مسلمانان می‌افتد و علما سکوت می‌کنند، خیلی عصبانی و برافروخته می‌شدند.

در مشکلات ایران برخی بزرگان اهل اعتراض نبودند، اما آیت‌الله شیرازی سخت برخورد می‌کردند و از سکوت آقایان رضایت نداشتند، مگر در مواردی که اختلاف مبنا وجود داشت. ایشان در زمان احمدشاه، همراه با پدر بزرگوارشان شش ماه به سیوند (بین شیراز و اصفهان) تبعید بودند. ایشان زیر سایۀ پدر و همراه با او رشد کرد.

در قیام ضد کشف حجاب از عناصر تصمیم‌گیرنده‌ در قم و شیراز بودند و بعد با حرکت به‌سوی مشهد و شرکت در قیام مسجد گوهرشاد، از ارکان این قیام شدند. زندانیان واقعۀ گوهرشاد عالمان بزرگی مثل مرحوم آقا، مرحوم آقا سید هاشم نجف‌آبادی (پدربزرگ مادری آقای خامنه‌ای)، مرحوم شیخ آقابزرگ شاهرودی، مرحوم آقای سید یونس اردبیلی، مرحوم آقا سید علی‌اکبر خویی (پدر آقای خویی معروف)، مرحوم آقای سید علی سیستانی (جدّ آقای سیستانی معروف) و... بودند.

ـ به غیر از ایران، در قضایای کشورهای دیگر هم نقشی داشتند؟

بله مفصل؛ ایشان در عراق هم دربرابر همۀ آن حکومت‌ها (عبدالکریم قاسم، عبدالسلام عارف، عبدالرحمن عارف، احمد حسن البکر و جنایت‌کاران حزب بعث) می‌ایستادند. اعلامیه‌ها و نامه‌ها و سخنان سیاسی‌شان، همه موجود و مضبوط است.

در جریان کشف حجاب افغانستان، ایشان موضع‌گیری داشتند. در زمان پدر ظاهرشاه که جمعی از علمای افغانستان کشته شدند و 120 نفر از علمای هرات، قندهار و مزارشریف زندانی شدند، نیز پیام دادند.

در طرفداری از فلسطینیان مکاتباتی داشتند و پیام می‌دادند. در مراحل و مقاطع مختلف، درمورد جنایت‌های اسرائیل هشدار می‌دادند. نسبت به مسائل جنوب لبنان و ناپدید شدن امام موسی صدر، خیلی حساس بودند و موضع می‌گرفتند و فعالیت‌های زیادی انجام می‌دادند.

وقتی دادگاه عربستان به اعدام نویسندۀ شیعۀ کتاب «ابوطالب مؤمن قریش»، آقای شیخ عبدالله خنیزی حکم کرد، ساکت ننشستند. الحمدلله در این مورد سروصدایی در نجف بلند شد، دیگر علما نیز تحرک خوبی داشتند، مرحوم آقای میلانی، آقای شریعتمداری و دیگران به‌نوبۀ خود، فعالیت‌هایی انجام دادند تا در پایان از طریق شاه وارد شدند و از او خواستند که دخالت کند. او شاه هم اقدام کرد و به ملک‌سعود پیام رسمی داد. او هم حکم اعدام نویسندۀ شیعه را که از علمای قطیف بود، تغییر داد.

رئیس‌جمهور تونس در سال 1960م، حکمی درمورد معاف بودن کارگران کارخانه‌ها از روزه صادر کرد و مرحوم آقای شیرازی پیشاپیش علمای نجف، عصا به دست گرفتند و یک‌به‌یک خانۀ علما رفتند تا حرکتی کنند، چراکه بیم این را داشتند که این بی‌دینی کم‌کم به کشورهای دیگر نیز سرایت چیدا کند.

در مسئلۀ حکم اعدام سید قطب، چون چهره‌ای به‌ظاهر اسلامی بود، تلگراف شدیداللحنی برای جمال عبدالناصر فرستادند. در مسائل داخلی مراکش ایشان نقش داشتند و پیام مفصّلی فرستادند. نجف همیشه مرکز فعالیت بود و همۀ چشم‌ها به امثال آیت‌الله شیرازی بود.

عبدالکریم قاسم در عراق می‌خواست جشن سالگرد کودتایش را برگزار کند؛ هفتصد رقاصۀ روسی را دعوت کرده بود تا از هشتم تا چهاردهم محرم، در سراسر عراق جشن برگزار کنند. در همان ایام مرحوم آقا برای زیارت امام حسین)ع) در روز عرفه به کربلا رفته بود که چند نفر از بزرگان و شیوخ عشایر و قبائل عراق نزد ایشان آمدند و خبر دادند که چنین برنامه‌ای در شرف وقوع است. همان‌جا زیارت را نیمه‌کاره رها کرد، راهی نجف شد و یک‌به‌یک به دیدار دیگر علما رفت و همه را به قیام و اعتراض دعوت کرد. حرکت وسیع و گسترده‌ای شکل گرفت که جرقۀ اولیه‌اش را ایشان زدند. آقای شیرازی اولین مرجعی بودند که از این خبر مطلع شد و اطلاع‌رسانی و تحریکات ایشان موجب حرکت وسیع گشت. آن‌قدر تلگراف به عبدالکریم قاسم زدند و پیغام فرستادند تا این‌که نجف و کربلا را مستثنا کرد. البته آنها کار خود را در دیگر شهرها انجام دادند.

زمانی که مرحوم آقای حکیم فتوایی درمورد کفر و الحاد حزب کمونیست عراق دادند، آقای شیرازی دوشا‌دوش آقای حکیم پیش می‌رفتند. کار به جایی رسید که آقای حکیم را در جوّی اختناق‌آمیز منزوی کردند و ایشان حتی از منزل بیرون نمی‌آمدند و حتی برخود بی‌ادبانه‌ای با ایشان شد. در این فضا، باز آقای شیرازی آرام ننشستند و به دیدن ایشان رفتند. خفقان حاصل از حکومت عبدالکریم قاسم بر مرجعیت تا حدّی بود که آقای حکیم در مقطع کوتاهی متمکن از هیچ‌گونه حرکتی نبود، اما آقای شیرازی به هر نحوی که بود مبارزه را ادامه دادند تا جایی که عبدالکریم قاسم، در جلسه‌ای با حضور کلیۀ استانداران و فرماندهان مناطق هفتگانۀ ارتش عراق، بر سر فرمانده منطقۀ نجف و کربلا فریاد کشید: «تو فرمانده‌ آنجایی و باز یک روحانی ایرانی این‌چنین به دولت می‌تازد و ما را می‌کوبد؟! اینها کسانی‌اند که از آن‌طرف مرز دلارهای آمریکایی را می‌گیرند و علیه ما قیام می‌کنند و می‌خواهند مخالف نهضت آزادی ما شوند. من به همین زودی این شخص (آیت‌الله شیرازی) را به آن‌طرف مرزهای عراق تبعید می‌کنم. ’وإنّی لَهُ لَبِالمِرصَاد‘.» این سخنرانی مستقیم پخش می‌شد.

همۀ اعضای نشست پریشان شدند. وقتی جلسه تمام شد، یکی از استانداران گفته بود: «شما می‌دانید چه گفتید؟ خیلی بد شد. الان آرامش مناطق شیعه‌نشین عراق از بین می‌رود، این مراجع نزد شیعیان موقعیت بسیار بزرگی دارند. مردم اعتراض خواهند کرد.» عبدالکریم قاسم کمی آرام‌تر شد و گفت: «بله؛ من تند رفتم. بگویید این سخنرانی من پخش نشود.» گفتند: «این پخش مستقیم بود.» گفت: «بگویید بار دوم پخش نشود.»

وقتی این پیام به گوش مرحوم آقا رسید، ایشان فرمودند حالا که گفته است «وإنّی لَهُ لَبِالمِرصَاد»، بدانید این کلامی است که جز از ناحیۀ پروردگار متعال صادر نمی‌شود و مطمئن باشید او کاری از پیش نخواهد برد.

در آن مقطع، نقش رهبری با مرحوم آیت‌الله‌العظمی حکیم بود، اما پایگاه روحانیان معترضِ آن زمان منزل آیت‌الله‌العظمی شیرازی بود. آنها پیوسته می‌آمدند، طرح‌ها را بیان می‌کردند و نظرخواهی می‌کردند. این شمّه‌ای از برخی مبارزات ایشان در عراق بود.

داستان مبارزات ایشان با پهلوی اول و دوم نیز خیلی مشهور و مفصل است. ایشان درمورد محمدرضا شاه گفته بودند: «عاقبت، گرگ‌زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود!»

وقتی آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور بودند، مدتی بعد از مراسم ترحیم آقا (هنوز چهلم ایشان نشده بود) به مشهد آمدند. آقای طبسی با من تماس گرفت و گفت: «آقای خامنه‌ای دیشب آخر شب به مشهد مشرّف شده‌اند و علاقه‌مندند شما را ببینند. شما امشب به اینجا بیایید. دور هم هستیم و از افراد بیت هرکس را که مایل‌ باشید، می‌توانید بیاورید.» من همراه با یکی از اخوی‌ها و آقای شاهرودی (دامادمان) رفتم و جلسه‌ای یک‌ساعته با آقای خامنه‌ای داشتیم که حدود هفده نفر از روحانیان و سران نظام نیز همراه ایشان بودند. بعد از احوال‌پرسی و تعارفات متداول، جلسه به محفل ذکر و یادبود مرحوم آقا تبدیل شد. هرکسی نکته یا خاطره‌ای درمورد آقای شیرازی نقل می‌کرد. یکی گفت در نجف از درس ایشان چنین خاطره‌ای دارم و دیگری گفت فلان موضع سیاسی ایشان چنان بود و چنین بود. دیگری از سوابق مبارزاتشان در مسجد گوهرشاد می‌گفت و... وقتی حرف آقایان تمام شد، آقای خامنه‌ای فرمودند: « همۀ شما درمورد مقامات علمی و مبارزات و مجاهدات ایشان صحبت کردید.

 این امری است که همه می‌دانند و قبول دارند. من می‌خواهم نکته‌ای مهم‌تر را یادآور شوم و آن مسئلۀ شجاعت ایشان است. ایشان مجاهدی معمولی نبودند، شجاع بودند. در آن ابتدا که امام حرکتی را در قم آغاز کرده بودند و ما در اینجا با دوستانمان کارها و فعالیت‌های زیادی داشتیم، اما احتمال نمی‌دادیم بشود علیه خود شاه هم حرفی زد. به سختی می‌توانستیم نام سخص شاه را مستقیماً بیاوریم، لذا فعالیت‌های سیاسی را بااحتیاط انجام می‌دادیم تا این‌که روزی اطلاعیه‌ای از آقای شیرازی از نجف آمد. ایشان در این اطلاعیه که خیلی تند بود به‌صراحت گفته بودند: ’عاقبت، گرگ‌زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود!‘ وقتی ما چنین مطالبی را خواندیم، جان گرفتیم و این اطلاعیه را با جان‌ودل کپی و تکثیر می‌کردیم و به دوستانمان، مثل آقای هاشمی‌نژاد می‌رساندیم و آنها شبانه به مدارس علمیه و مساجد می‌بردند و صبح روز بعد بین مردم پخش می‌شد و مردم قوت قلب می‌گرفتند. این‌گونه ابهت شاه خیلی راحت بین مردم شکسته می‌شد.»

به‌تازگی یکی از نویسندگان مشهور عراق، دربارۀ علما و مراجع طراز اول نجف اشرف کتابی نوشته است و درمورد آقای شیرازی می‌گوید: «ایشان در مجاهدات و فعالیت‌های مبارزاتی‌اش، دلیر بود و هیچ ترس و واهمه‌ای نداشت.»

ـ آیا زندگی پدرتان نیز مانند مبارزاتشان خاص و قابل‌توجه بود؟ چه ویژگی‌هایی داشتند؟

بساطت و سادگی در زندگی و ارتباط بی‌تکلف و متواضعانه با کوچک و بزرگ از ویژگی‌های‌ بارز ایشان بود. در ساده‌ترین وضع خانوادگی زیست کرده بودند و راحت‌ترین برخوردها را با خانواده، نزدیکان و دوستانشان داشتند. تا آنجا که در خاطرم هست، هیچ‌گاه کم‌ترین تکلف و تکبری را به‌عنوان پدر نداشتند.

برای نمونه، آیت‌الله شیرازی به‌علت کمبود مدرسه در نجف، زمینی به مساحت 3000 مترمربع را برای ساخت مدرسه در نظر گرفته بودند. اطراف زمین که از مرکز شهر دور بود، دیوارکشی و درختکاری مختصری شد. ایشان مقید بودند که روزها بعد از تدریس و قبل از آمدن به منزل، به آنجا بروند و یک الی دو ساعت، از فضای آنجا برای مطالعه استفاده کنند. هرروز در آن مدرسه زیر یک درخت، تکه‌ای بوریا پهن می‌کردند، هم استراحتی و استنشاق هوایی بود و هم مطالعه.

شخصی که منزلش در خارج از محدودۀ شهر نجف بود، برای من نقل کرد: روزی به آن قطعۀ دیوارکشی‌شده رسیدم که می‌گفتند قرار است آقای شیرازی در این‌جا مدرسه تأسیس کنند. چون هوا گرم بود و تشنه بودم، داخل رفتم تا زودتر آبی بیابم و بنوشم. دیدم پیرمردی حصیری پهن کرده، نشسته است و کتابی هم در دست دارد. خیال کردم خادم مدرسه است. رفتم نزدیک گفتم: «مشدی (مشهدی)، یه لیوان آب به من بده!» آن پیرمرد هم برخاست رفت و خیلی بی‌تکلف از خمرۀ آب لیوانی را پر کرد و آورد. نوشیدم، تشکر کردم و رفتم. ذهنم به این منتقل نشد که این شخص کیست. چندی بعد، این جریان را نقل می‌کردم. یک نفر گفت مگر آنجا خادم هم داشت؟ گفتم بله. گفت فکر نکنم آنجا خادمی داشته باشد. گفتم چرا! خودم دیدم! آنها نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند مدرسه خادم ندارد، چون هنوز به حد اسکان نرسیده است. تا مشخصات پیرمرد را توضیح دادم، گفتند عجب! او خودِ آیت‌الله شیرازی بوده است که مثل خادم آنجا نشسته و بی‌تکلف برخاسته و برایت از خمره آب آورده است. بعداً که به صحن امیرالمؤمنین)ع) رفتیم، آقا را نشانم دادند که امام جماعت حرم بود. دیدم بله، همان پیرمرد است که به او گفتم: «مشدی، آب بیاور!» درعین مرجعیت و موقعیت دینی و اجتماعی به همین سادگی زندگی می‌کردند.

روزهای ماه مبارک در نجف اشرف، از منزل به صحن مطهر امیرالمؤمنین)ع) برای نماز می‌آمدند. در عراق، اکثر علما وقتی راه می‌رفتند، عبا را روی سر می‌کشیدند و این نشانۀ تواضع بود، فرقی نداشت شب باشد یا روز، کسی همراهشان باشد یا نباشد. از خیابان شارع الرسول ـ که منزل بزرگان و مراجع در آن بود ـ تا صحن مطهر پیاده می‌آمدند و اگر می‌دیدند برخی آشکارا روزه‌خواری می‌کنند یا سیگار می‌کشند، خیلی طبیعی، بدون این‌که هیچ جنبه‌ای را برای خود لحاظ کنند، تذکر می‌دادند. خیلی‌ها می‌گفتند این کار در شأن ایشان نیست، باید همراهان بگویند، نه این‌که خودشان تذکر دهند، اما ایشان خودشان تذکر می‌دادند. اساساً به امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر خیلی اهمیت می‌دادند و شخصاً در همۀ مواقع اقدام می‌کردند.

ایشان می‌گفتند: در تمام عمرم از سیزده‌‌سالگی،‌ روزه گرفته‌ام و یک روزۀ ماه رمضان را هم نخورده‌ام، نه به‌علت سفر و نه مرض. ایشان در ایران قبل از هجرت به نجف در ماه مبارک رمضان، به کرند کرمان می‌رفتند و یک ماه می‌ماندند، زیرا هوا خوب بود. هم روزه می‌گرفتند و هم به امور درسی می‌رسیدند. برخلاف خیلی‌ها که برای افطار سفر می‌کنند، ایشان برای روزه به سفر می‌رفتند.

می‌گفتند که همسرم در نجف می‌خواست وضع حمل کند، به دنبال قابله رفتم. تا بخواهم قابله را پیدا کنم، دیدم وقت درس دیر می‌شود. یا باید دنبال قابله می‌رفتم یا به درس می‌رسیدم. به یک نفر گفتم تو برو قابله‌ای پیدا کن و به این آدرس ببر، من درس دارم. درس را تمام کردم. وقتی به منزل رفتم، دیدم قابله آمده و وضع حمل هم انجام شده است و همین آقا سید محمد (اخوی بزرگ ما) به دنیا آمده است. یعنی درسم را حتی برای آوردن قابله و وضع حمل عیالم تعطیل نکردم.

همۀ ما را در سخن و رفتار، به ساده‌زیستی دعوت می‌کردند. فرزندانشان را از تجملات دور می‌کردند. ماه مبارک معمولاً در سفرۀ افطار تنوعی هست. ما کوچک بودیم، ایشان سر سفره می‌نشستند و اگر آبگوشت پخته می‌شد و فرنی ـ که در عراق رسم بود ـ در کنارش گذاشته می‌شد، ایشان اجازه نمی‌دادند که حلوا هم درست کنند. دوست نداشتند در کنار فرنی، چیز دیگری مثل حلوا هم باشد. می‌گفتند عثمان‌وار زندگی نکنید.

روزی یکی از برادرها سر سفره گفت: «آقا، این غذا چیه؟ چرا با ما این‌طور برخورد می‌کنید؟» مرحوم آقا پرخاش کردند: «می‌گویید این چیست! آبش را حساب کن، گوشتش را حساب کن، نخودش هم هست، نمکش را هم حساب کن. تو به این‌همه می‌گویی یک غذا! این‌همه در سفره هست و تو می‌گویی چیزی نیست؟!»

اساساً تحملشان در برخورد با مسائل زیاد بود. می‌گفتند اگر من صبور نبودم و می‌خواستم با مسائل، عادی برخورد کنم، باید الان هفت کفن پوسانده باشم. البته این منافاتی نداشت که ایشان خیلی هم شدیدالتأثر بودند، بی‌تفاوت نبودند، اما تحملشان زیاد بود. از فردی مثل ایشان که در کانون فراز و نشیب‌های جامعه و شرایط کشورهای مختلف و اختلاف‌نظرها حضور داشتند، این‌همه صبر عجیب بود. البته در جای خودش خیلی حماسی و عاطفی برخورد می‌کردند، اما قواعدی هم داشتند.

ایشان در خانه سخت‌گیر و خشن نبودند. طوری عمل می‌کردند که وجودشان در خانه منشأ تکلف برای اهل خانه نباشد. گاهی می‌دیدم مشغول شستن لباس‌هایشان هستند. می‌گفتم: «آقا، این چه کاری است که می‌کنید؟! کار شما نیست.» می‌گفتند: «چقدر به مادرت زحمت بدهم؟ آنچه از خودم برمی‌آید، انجام می‌دهم.»

وقتی در نجف مهمان می‌آمد، خودشان سینی غذا را دست می‌گرفتند و جلوی آن شخص می‌گذاشتند و ابایی نداشتند. این‌جور عمل کردن در خانه برای ایشان خیلی عادی بود. با پسرها و دخترها و با دامادها و عروس‌ها برخورد رفاقتانه داشتند.

در مهاجرتشان از شیراز به نجف ـ بعد از ماجرای کشف حجاب رضاخانی ـ اطلاع ندادنشان به برادر، برای این بود که محرمانه باشد و مبادا آنها براثر عواطف برادری، مانع انجام این عمل شوند، چون برادرشان بزرگ‌تر از ایشان بودند. حتی به همسرشان نگفته بودند و فقط با آقای حجازی راه می‌افتند. البته آقای حجازی در آن زمان پدرخانم ایشان نبودند.

در نجف، طلبۀ مازندرانیِ جوانی بود که تفاوت سنی زیادی با بزرگان و حضار جلسۀ افتای ایشان داشت. بااین‌که جوان بود، با علم، فهم و ذکاوت خود مشهور شده بود. برخی با حضور او مخالف بودند، اما ایشان می‌فرمودند: «نه. جنبۀ علمی بر هر مسئلۀ دیگری مقدم است. ما علم را ملاک می‌دانیم.» آن آقا الان از ائمۀ جمعه و از اعضای مجلس خبرگان است و از شاگردان ایشان بود. با همۀ طلاب و شاگردان این‌گونه بودند. به شاگردی بیشتر احترام می‌گذاشتند که در درس جدی‌تر بود.

ایشان شیوۀ مخصوصی در پیگیری مسائل علمی داشتند، همان شیوۀ مرحوم آقاضیاءالدین عراقی. خیلی علاقه‌مند بودند که طلبه تعبداً نظر استاد را قبول نکند و می‌گفتند درس با حلّاجی و مباحثه پیش می‌رود، نه با گفتن و شنیدن. مثلاً شیوۀ مرحوم نائینی در درس این بوده است که شاگردان باید سکوت می‌کردند، اما مرحوم عراقی این‌گونه نبوده و در درس، راه مباحثه را باز می‌گذاشته است. مرحوم آقا همین شیوه را داشتند. مکرر می‌شد که حرف شاگردان را بپذیرند. می‌گفتند درست گفتی و تشویق هم می‌کردند. آنجا هم که رد می‌کردند، خیلی جدّی و محکم رد می‌کردند و ملاحظه نمی‌کردند. ایشان خود در درس آقاضیا این‌گونه بوده‌اند و زیاد اعتراض می‌کرده‌اند. می‌گفتند: «مرحوم آقاضیا به شش دلیل ترتب را ثابت می‌کرد و من هر شش دلیل را رد می‌کردم.»

هیمنۀ استاد به‌جای خود بود، اما رأی استاد را در جای خود رد می‌کردند. ایشان در رابطه با آقاضیا نه ارادت، بلکه حتی به تعبیر من غلو داشتند. درعین‌حال، خیلی اوقات نظرات ایشان را رد می‌کردند. در رد کردنِ مبنایی هم احتیاط نمی‌کردند. مبانی اختصاصی خودشان را داشتند، زیرا دیدگاه‌هایی داشتند که برخلاف مشهور بود. اگر در جلسۀ درس طلبه‌ای مطلبی می‌گفت که درست نبود و کسی هم او را تأیید می‌کرد، مرحوم آقا به شوخی می‌گفتند: «البته هر دروغ‌گویی به یک دروغ‌پرداز نیاز دارد.» از این تعبیرات هم در درس داشتند.

یک وقت طلبۀ سیدی بود که الان از ائمۀ جماعات است، حرفی زد، مرحوم آقا رد کردند، دوباره اشکال کرد، آقا نپذیرفتند. یک‌دفعه آقا نگاه کردند و گفتند: «تو هستی؟ من فکر می‌کردم که یک شیخ این حرف‌ها را می‌زند. تو را که سیدی چه به این حرف‌ها!» در درس با شاگردان مزاح داشتند.

ایشان می‌گفتند: «تکرار کنید. من از تکرار خسته نمی‌شوم.» می‌گفتند: «خداوند داستان موسی و هارون را چند بار در قرآن تکرار کرده است. تکرار چه اشکالی دارد؟ تکرار نشان‌دهندۀ اهمیت قضیه است. تکرارهای من هم برای این است که این مطلب در ذهن شما رسوخ پیدا کند.» سعی ایشان بر این بود که طلبه، با بهره بیرون رود. حوصلۀ سروکله زدن با طلبه را داشتند. از کسل بودن طلبه‌ها رنج می‌بردند. تفاوت بین حوزۀ مشهد و نجف زیاد بود و خیلی افسوس می‌خوردند. دلشان می‌خواست آن چیزها را که در نجف دیده بودند، اینجا هم می‌دیدند.

ایشان می‌گفتند: «یک جلسۀ فقه یا اصول مرحوم آقاضیا از من فوت نشده است.» وقتی کتاب قضا را نوشتند، بیان کردند: «هذا ما استفدته من مجلس درس الاستاذ». البته افزون بر آن تقریراتی هم دارند که متأسفانه مرتب نشده است و نسخۀ خطی‌اش موجود است. مرحوم آقا می‌گفتند وقتی آقاضیا کتاب «مقالات الأصول» را نوشت، به من نشان داد. گفتم آقا این را چاپ نکنید. اجازه بدهید با برخی دوستان مرتب کنیم و بعد چاپ شود. آقاضیا هم پذیرفت. من رفتم حج و برگشتم دیدم چاپ شده است. می‌گفتند این کتاب موقعیت علمی آقاضیا را پایین آورد.

ـ برای ما نمونه‌های دیگری از اخلاق ایشان را بازگو کنید.

ایشان مرض قند داشتند، اما نمی‌دانستند. آن سال‌ها که در نجف بودند، هنوز مسئلۀ بیماری قند جدّی نبود. در عراق تا حدودی شناخته‌شده بود، اما هیچ ذهنیتی در میان مردم وجود نداشت. مدتی بود روی ناخن‌هایشان را با قلم‌تراش می‌گرفتند و تمیز می‌کردند. یک بار دیدند سر انگشتانشان کمی زخم شده است. انگشتشان را بستند و یک ماه و نیم دو انگشتشان بسته بود. طبیب آوردیم، اما نگفت قند دارند و کسی نیز خیلی توجهی نمی‌کرد. فقط موقع وضو باز می‌کردند.

شبی که مرحوم آقای خمینی از ترکیه وارد نجف شدند، همان شب اول مرحوم آقای شیرازی به دیدار ایشان رفتند. مرحوم آقای شیرازی نشسته بودند، خانۀ کوچکی بود، علمای دیگر هم نشسته بودند. در این میان، آقای خمینی از ایشان پرسیدند: «چرا انگشتتان را بسته‌اید؟» ایشان گفتند: «مدتی است که سر انگشتم زخم شده است و هرچه دوا می‌زنیم، خوب نمی‌شود.» مرحوم آقای خمینی گفتند: «شما قند ندارید؟» پدرم گفت: «قند چیست؟» امام گفتند: «قند عارضه‌ای است که بعضی در بدنشان رخ می‌دهد که اگر کسی قند داشت و زخم در بدنش ایجاد شد، خوب نمی‌شود تا وقتی قند درمان شود.» خلاصه، مرحوم آقا گفتند چه کار کنیم؟ گفتند باید پزشک معالجتان بیاید. دکتر عبدالرزاق شهرستانی پزشک معالج ایشان بود. ایشان شب آمد و مرحوم آقا گفتند که قضیه این‌طوری است و آقای خمینی به من این‌گونه گفته‌اند. ایشان گفت بله؛ ممکن است قند باشد. پرسیدند قند چیست؟ دکتر گفت همان مرض سکر است. گفت من کسی را می‌فرستم بیاید نمونۀ خون از شما بگیرد. آن وقت در نجف آزمایشگاه نبود. پزشکی مسیحی به نام دکتر پطرس جرجیس بود. چون در بیمارستان کوفه کار می‌کرد و آقای شهرستانی رئیس آنجا بود، گفت من او را می‌فرستم خدمتتان بیاید و از شما نمونۀ خون بگیرد.

فردا دکتر آمد و نمونه گرفت و دو روز بعد جواب را برای ما فرستاد. ما هم آن را برای دکتر شهرستانی فرستادیم. او گفت آقا قند دارند و قند بالایی هم دارند، قندشان 400 است!

گفت باید داروهایی را مصرف کنید و در مقطعی که انسولین تزریق می کنید، پرهیز شدید داشته باشید. یکی از چیزهایی که بسیار تأکید می‌کرد گیاه یونجۀ تازه و جوانۀ آن بود که برای قند بسیار مؤثر است. ایشان به شوخی می‌گفتند: «ببینید آخر عمر، بعد از هفتاد سال، کار ما به جو و یونجه خوردن افتاد.»

در همان سال، دکتر شهرستانی قبل از ماه رمضان به دیدنشان آمد و گفت با توجه به قند، نباید روزه بگیرید، چون قند شما نوسان پیدا می‌کند. ایشان فرمودند من در سحر بیشتر غذا می‌خورم تا قندم مشکل ایجاد نکند. من تا به حال، یک روز هم روزۀ خود را نخورده‌ام. دکتر وقتی اصرار آقا را دید، داروهایی برای ایشان تنظیم کرد تا ایشان بتوانند روزه بگیرند. ایشان فرمودند می‌دانید که اگر من روزه نگیرم، بدتر می‌شوم، چون هرروز از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم روزه نیستم، با خودم می‌گویم چرا نیستم، چون من مریضم و همین‌که می‌گویم، این تلقین مرا بیشتر مریض می‌کند.

تا آخرین سال‌های عمرشان، فقط دو سال روزه نگرفتند. در 93‌سالگی،‌ تا روز هفدهم ماه روزه گرفتند و حالشان بد شد. ایشان را به بیمارستان شاهین‌فر بردیم. دکتر گفت این حال شما معلول روزه گرفتن شماست. ایشان گفتند: «من فکر می‌کردم که روزه برای من حرجی است، اما حالا فهمیدم که ضرری است.» به من فرمودند که سید محمدعلی، کفارۀ این هفده روز که روزه گرفته‌ام را بپرداز.

به نوافل یومیه بسیار مقید بودند و هیچ‌وقت ترک نمی‌کردند، اما در ایران نافلۀ عصر را نمی‌خواندند. چون نمی‌خواستند مردم معطل شوند و نماز را خیلی زود می‌خواندند. سرعت نمازشان در مشهد معروف بود. در رکوع و سجده فقط سه بار «سبحان‌الله» می‌گفتند. به ایشان می‌گفتم: «آقا، وقتی شما این‌طور نماز می‌خوانید، من که صف اول و پشت‌سر شما می‌ایستم به رکوع و سجود شما نمی‌رسم، وای به حال کسی که در صف‌های آخر نشسته است.» ایشان می‌گفتند: «نباید وقت مردم را زیاد گرفت. باید حال مردم را مراعات نمود. این مردم یا زائرند یا مجاور و کاسب، در هر دو صورت می‌خواهند به کارشان برسند.»

در نوافل و مستحبات بر ما اجبار و تحمیلی نداشتند. می‌گفتند اگر ماه رمضان جایی دعوتیم، نباید نافله بخوانیم و باید زود برویم که دیگران را اذیت نکنیم و وقت مردم را نگیریم.

شب هفتمِ رحلت مرحوم آیت‌الله آقا سید علی مددقائنی، در منزل صبیۀ ایشان مراسم افطاری بود و مرحوم آقا را دعوت کردند. ایشان نماز خواندند و به سر سفره رفتند. معلوم شد مرحوم آیت‌الله‌العظمی آقای سید محمود شاهرودی هم قرار است بیایند. آقا سید محمود خیلی دیر آمد. مرحوم آقای شیرازی به آقای شاهرودی گفتند: «آقا شما چرا دیر آمدید؟ چرا تا حالا معطل کردید؟ فکر نمی‌کنید که مردم معطل می‌شوند؟ صاحب‌خانه درمی‌ماند، چه کند؟» آقای شاهرودی گفتند: «عادت ماست که موقع نماز، با خودمان کمی نان و خرما می‌بریم و بین دو نماز افطار می‌کنیم.» ایشان گفتند: «به‌به! وقتی شما جایی افطار دعوتید، نباید افطار کنید. باید بیایید اینجا افطار کنید، زود هم باید بیایید. شما برای اطعام دعوت نشده‌اید، شما برای افطار دعوت شده‌اید.» خیلی تند صحبت کردند تا جایی که آقای شاهرودی کم‌کم قبول کردند که بله این‌طور است.

ـ از خاطراتتان درخصوص رابطۀ مرحوم بهلول با مرحوم آیت‌الله‌العظمی شیرازی برای ما بفرمایید.

ایشان به‌دلیل رابطۀ تنگاتنگی که در قضیۀ مسجد گوهرشاد با مرحوم آیت‌الله‌العظمی شیرازی داشت، زمانی که به نجف اشرف وارد شد، به بیت ما آمد. مرحوم آقا براساس علاقۀ قبلی، فوق‌العاده به ایشان اظهار علاقه کردند، در حدی که یکی از آقایان گفت: «این علاقه‌ای که من بین آقا و بهلول می‌بینم، فراتر از علاقه معمولی است.» مرحوم آقا بسیار به مرحوم بهلول اظهار علاقه می‌کردند، او را در برمی‌گرفتند و او را احترام می‌کردند.

ایشان از گذشته آقای بهلول را دوست می‌داشت، نه آن‌گونه که گاهی در گفته‌ها و نوشته‌ها، شخصیت ایشان به‌گونه‌ای طرح می‌شود که گویی طراح واقعۀ مسجد گوهرشاد بوده است. مرحوم آقا اعتقادشان این بود که در جریان قیام مسجد گوهرشاد، حماسه‌ای که در گفتار بهلول وجود داشت، آن شب توانست در آفرینش آن صحنه سهیم باشد. مذاق مرحوم آقای شیرازی این بود که درمقابل‌ ظلم و ظالمان و حکومت‌های ظالم و جنایتکار، باید اقدام شود و حرکتی صورت بگیرد، ولو این‌که به شهادت افراد منجر شود. در حادثۀ مسجد گوهرشاد هم که خودشان شخصاً دخیل بودند و از بدو تحصن‌ها و حرکت و قیام حضور داشتند و از به وجود آورندگان آن واقعه بودند، منبر بهلول را نیز دخیل می‌دانستند.

ایشان می‌گفتند: آن شب، من او را به منبر فرستادم، چون دیدم همۀ آقایانی که آن شب‌ها به منبر رفته‌اند، منبرهایشان جنبۀ ارشادی و وعظی و به تعبیر خود مرحوم والد، جنبۀ بزمی دارد، نه جنبۀ رزمی! آنان مردم را هدایت و ارشاد و نصیحت می‌کردند که بسیار خوب بود، ولی در شرایط آن روز، به یک رزم‌آفرین نیاز داشتیم که بتواند مردم را برانگیزد و تحرکی به وجود بیاورد. من چون با روحیات بهلول آشنا بودم و می‌دانستم که کلام و سخنش تأثیر دارد و می‌دانستم که چگونه حماسه می‌آفریند، آن شب به آقایان حاضر در جلسه گفتم: «امشب مقتضی است که بهلول منبر برود.» او هم رفت و در صحبت‌هایش به رژیم و شاه پرخاش کرد و تندی منبر باعث شد که آن شب مأموران رژیم به حضار حمله کنند. شاید هم رژیم از ابتدا چنین برنامه‌ای داشت، ولی صحبت‌های داغ بهلول متمم قضیه بود. او بعداً فرار کرد و به افغانستان رفت.

آقایان علمای افغانستان هم در اوایل کار، اطلاع دقیقی از بهلول و وضعیت او نداشتند و فقط می‌دانستند که در زندان است. وقتی سرانجام بهلول پس از سی سال به نجف آمد، مرحوم آقا به اعتبار تداوم آن علاقۀ درونی که از قبل به او داشتند، او را با آغوش باز پذیرفتند و از دیدارش خوشحال بودند. مرحوم بهلول آن چند ماهی را که در نجف بود، کلاً در منزل ما اقامت داشت.

نزدیک ایام محرم و اواخر ماه ذی‌الحجه بود که مرحوم بهلول آمد. در نجف برنامۀ مرحوم آقا این بود که ماه محرم به کربلا مشرّف می‌شدند و در آنجا علاوه بر زیارت، مجلس روضه و عزاداری برپا می‌کردند. شب اول محرم بود که مرحوم آقا به کربلا رفتند و سیزده شب آنجا ماندند، طبیعی بود که مرحوم بهلول را نیز همراه خود بردند. آنجا مرحوم آقا فرمودند: «چه خوب است که ما اینجا، برای آقای بهلول مجلسی ترتیب بدهیم.»

در ایام دهۀ محرم و وقتی‌که زوار ایرانی به کربلا می‌آمدند، رسم بود که در صحن مطهر امام حسین)ع)، در هر گوشه‌ای خیمه‌ای برپا می‌شد، مثلاً در گوشه‌ای شیرازی‌ها بودند، گوشه‌ای دیگر اصفهانی‌ها و به همین ترتیب یزدی‌ها و تهرانی‌ها‌ و دیگران. در این خیمه‌ها تکیه‌هایی تشکیل می‌شد و عده‌ای از خطبا منبر می‌رفتند. زمانی که مرحوم آقا به کربلا مشرّف می‌شدند، در صحن مطهر و در گوشه‌ای که تکیه و خیمۀ شیرازی‌ها و قبر میرزا محمدتقی شیرازی بود می‌رفتند. آنجا در سالن بزرگی مجالس عزاداری برگزار می‌شد. مرحوم آقا در نماز جماعت برگزار می‌کردند. قرار شد آقای بهلول در آنجا منبر برود. آنها دو ـ سه نفر منبری را دعوت می‌کردند. مرحوم بهلول از شب اول یا دوم محرم منبر می‌رفت. طبیعی بود که در سخنانش، متعرض اوضاع ایران و به اعتبار سوابقی که داشت، متعرض شاه و پدرش هم می‌شد. چهار یا پنج روز از منبر ایشان بیشتر نگذشت که ازطرف مقامات امنیتی و پلیس عراق، خدمت مرحوم آقا آمدند و گفتند که منبر رفتن ایشان اینجا مصلحت نیست و برخلاف رویۀ سیاسی ماست. در آن مقطع، رابطۀ عراق با ایران خوب بود و روابط رژیم آنجا با رژیم شاه به‌گونه‌ای بود که علاقه‌مند نبودند کسی علیه شاه سخن بگوید، بر همین اساس مانع منبر ایشان شدند و منبر ایشان بیش از شب پنجم یا ششم محرم ادامه پیدا نکرد، البته ایشان آنجا ماند.

آقا در منزل بسیار بزرگی که به یکی از مقلدان ایشان به نام حاج احمد بنّای کویتی، تعلق داشت اقامت داشتند و آنجا روضۀ مفصّلی را برگزار می‌کردند. صبح‌ها آقای بهلول در آنجا منبر می‌رفت. صحن حرم محلی عمومی بود و مأموران می‌توانستند جلوگیری کنند، ولی منزل، ملک خصوصی بود و نمی‌توانستند متعرض شوند. البته سختگیری‌ها در عراق در آن دوره، به شدتِ دوران بعد نبود. زمانی که مرحوم آقا به نجف برگشتند و ایشان هم برگشت و در منزل خود ما بود. گاهی هم به مدرسۀ ما می‌رفت. طلاب و اساتید حوزه در منزل ما به دیدنش می‌آمدند. ایشان هم به‌نحو مرتبی به دیدار بزرگان و مراجع، ازجمله مرحوم آقای شاهرودی، مرحوم آقای خویی و مرحوم امام می‌رفت.

مسئلۀ مبارزه با رژیم، برای مرحوم آقا ملاک بود و به‌دلیل سابقۀ سیاسی مرحوم بهلول بسیار به او اهمیت می‌دادند. در ارزش‌گذاری افراد، روی مبارزات آنها خیلی تکیه داشتند و کسانی که با پهلوی اول و دوم مبارزه کرده بودند، برای آقا بسیار محترم و گرامی بودند. آقا این احترام را برای همۀ مبارزان قائل بودند، مثلاً در افغانستان کسانی که علیه کشف حجاب مبارزه می‌کردند، برای مرحوم آقا محترم بودند. ایشان می‌گفتند اینها برای خدا مبارزه می‌کنند و خدا به مجاهدان شأن و ارج والایی داده است و لذا بدیهی است که ما هم باید برای آنان احترام ویژه‌ای قائل باشیم. مبنای ایشان این بود.

در کوران حوادث، در اوایل سال‌های 42 و 43 و تبعید مرحوم امام خمینی به ترکیه و باقی مسائل، مرحوم آقا پیام بسیار تندی در حمایت از ایشان و نکوهش شاه دادند. آقایی که نمی‌خواهم اسم او را بیاورم و همه او را می‌شناسند، خدمت مرحوم آقا رسید و گفت: «آقا! تا این حد؟ شما که خودتان را برای آقای خمینی کشتید. بس است.» مرحوم آقا گفتند: «ایشان خودش را برای اسلام می‌کشد، من هم خودم را برای او می‌کشم!»

ـ به‌عنوان آخرین سؤال، حضرت‌عالی در حوزۀ علمیۀ نجف تحصیل کردید، فضای آن حوزه و شرایط کنونی آن را چگونه میبینید؟

شکی نیست که حوزۀ علمیه اساس هرگونه خدمات و وظایف دینی است. هرگونه خیروبرکتی در جهت نشر معارف اهل‌بیت(ع) و نشر معارف عالی قرآن کریم در گرو حوزۀ علمیه است. حوزه‌های علمیه‌اند که مرجع تقلید و مجتهد و فقیه پرورش می‌دهند و تحویل جامعه می‌دهند. خلاصه هرجا مرجع، فقیه و مجتهدی باشد، همان‌جا حوزه تشکیل می‌شود و جان می‌گیرد. از هزار و چند سال پیش در نجف اشرف، یعنی از بدو حرکت و استقرار شیخ طوسی تابه‌حال حوزۀ علمیه برقرار بوده است. این حوزه تاکنون، توانسته فحول، علما و اعلام دین را تحویل جامعه دهد. حوزه در مقطع کوتاهی به کربلا، حله و در زمان خواجه‌نصیرالدین طوسی، به بغداد منتقل شد، ولی بااین‌حال همواره شاخص، نجف اشرف بوده است. اکنون حوزه‌های علمیۀ قم و مشهد مقدس در کنار حوزه‌های علمیۀ دیگر استان‌ها، فعالیت خوبی دارند، اما همۀ این حوزه‌ها، با کمال تأسف اُفت کرده است. با توجه به ذهنیتی که از گذشته‌های حوزه‌های علمیه داریم، الان را زمان اُفت حوزه‌ها می‌دانیم.

عوامل مختلفی در این مسئله دخیل بوده است. من همیشه توجه همۀ حوزه‌ها را به گذشتۀ حوزه‌های علمیه معطوف می‌کنم که چه بوده و حالا چه شده است. طلاب باید بیشتر درس بخوانند، بیشتر زحمت بکشند و فعالیت و تلاش بیشتری بکنند.

مرحوم آقای شیرازی از استادشان، مرحوم آقاضیاءالدین عراقی نقل می‌کردند: «روزی تصمیم گرفتیم شاگردان درس آخوند را بشماریم. جلوی مسجد شیخ طوسی نشستیم که وقتی درس آخوند تمام شد، شاگردان را بشماریم. دیدیم 1133 طلبه از درس آخوند بیرون آمدند. این به‌اضافۀ هفتاد ـ هشتاد نفری بود که چون در مسجد جا نبود، از پشت‌بام مدرسۀ قوام درس آخوند را پی می‌گرفتند. با این حساب، جمعاً 1200 نفر در درس ایشان شرکت می‌کردند که حداقل، چهارصد نفرشان مجتهد مسلّم بودند. مجتهد که می‌گویم نه مجتهد الان، مجتهد آن وقت که در مبانی اصولی، فقهی، رجالی و... تعمق علمی داشتند. البته هر زمانی کارها و فعالیت‌ها، شرایط خودش را دارد. ما منکر آن نیستیم، اما سید مرتضی، شیخ مفید، علامه حلّی، وحید بهبهانی و... را امکانات و شرایط پرورش نداد.

عرضم این است که با فرض قبول شرایط، آیا ما هنوز باید بگوییم که مثلاً از هر هزار نفر، فقط دویست نفر مجتهد خروجی حوزه باشند؟ اگر اجتهاد نبود، ما طلبۀ خوبِ به‌دردبخور نخواهیم داشت؟ بعضی‌ها قائل به این هستند. بعضی‌ها هم می‌گویند ما باید متناسب با نیاز زمان، عده‌ای مجتهد تربیت کنیم، عده‌ای خطیب و عده‌ای محقق. ما هم منکر آن نیستیم. حوزه به کسی که در فقه و اصول متبحر باشد، مجتهد می‌گوید، اما اگر در رشته‌های دیگر متبحر بود، به او مجتهد نمی‌گویند، اما به‌نظر من دایرۀ اجتهاد را توسعه باید توسعه داد و بگوییم متبحرِ در هر رشته‌ای‌، مجتهد است. ما در رشته‌های حدیث، رجال، تفسیر و معارفی که سروکارش با دین و مذهب است، چند نفر مجتهد داریم؟ باید اصول حفظ شود. باید فرمایش پیامبر(ص) فراموش نشود؛ حضرت می‌فرمایند: «إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آیَةٌ مُحْکَمَةٌ أَوْ فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ.» محور برای ما معارف دین و اصول عقاید است.

مکرر به طلاب پاکستانی یا طلاب افغانی می‌گویم که ما صرفاً مجتهد به معنای مصطلح نمی‌خواهیم. ما خطیب و مبلّغ توانا هم می‌خواهیم. ما که نمی‌خواهیم مبلّغ، حتماً مجتهد در فقه و اصول باشد، اما باید این را هم بدانیم که اجتهاد در حوزه‌ها اصل است و نباید فراموش شود. باید روی آن کار شود و سایر خروجی‌ها تراوش‌شده‌ از آن باشد. وقتی می‌بینم اجتهاد از این جهت که محور و اصل بوده، افت محسوسی داشته است، احساس تألّم روحی می‌کنم. ما دلمان می‌خواست طلاب عزیز در رشته‌های مختلف ورود کنند و ضمن این‌که متأله می‌شوند، محتوا داشته باشند و متخصص شوند، اما این محتوایی که می‌گوییم جدای از اصل و اساس نباشد./933/

ارسال نظرات