عمو عبدوک و یازده سال چشم انتظاری
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مىرسد. آنان كه در بىكرانگى و جاودانگى پرگشودند و رهآورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمهسار معرفت و حكمت وحيانى بود.
گرچه زبان و بيان از ترسيم شأن و شخصيت آن نيكمردان عرصه جهاد و شهادت ناتوان است اما سيرى كوتاه در حماسهسازىهاى جاودانه آنان نواشگر روحِ در راهماندگان است.
هماكنون ما ماندهايم و اين راه و رسم جاوان و بىبديل.
ما ماندهايم و ميراث عزت و سرفرازى و پايدارى شگرف.
ما ماندهايم و حسرت جا ماندن از قافلۀ شهيدان.
كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است بهويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.
برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:
اگر نگويم همه مردم، به جرأت مىتوانم بگويم بيشتر اهالى روستا آمدهاند، من كه چشمانم را به اين دنيا در روستاى توكهور باز كرده بودم، تكتك اهالى را مىشناختم و مىدانستم چقدر عموعبدوك را دوست دارند، هنوز هم بعد از سالها كه به روستا برگشته و مردم براى استقبال و بدرقهاش آمدهاند، بهش مىگويم عمو عبدوك. آخر مگر مىشود عادت را به همين راحتى از بين برد!
هميشه وقتى از بندرعباس مىآمد، چيزى همراه خودش داشت تا من وچند بچه ديگر را خوشحال كند. آن موقع من شش ساله بودم و خوب يادم هست در عالم بچگى خيلى دوستش داشتم. اسمش عبدالله بود ولى من بهش مىگفتم عمو عبدوك. وقتى مدتى مىگذشت و سروكلهاش در روستا پيدا نمىشد، بهانهاش را مىگرفتم. در كوچههاى روستا با بچهها در گرماى دم گرفته جنوب بازى مىكرديم، ولى با اينكه هم سن و سالم بودند، هيچكدامشان به اندازه عموعبدوك برايم جذابيت نداشتند. دم خانه شان مىرفتم و با زبان شيرين كودكانه سراغش را از پدر و برادرش مىگرفتم؛ درست مثل يك دوست هم سن و سال خودم. يكبار وقتى دم خانه شان بودم، ديدم از پشت سر صدايم مىزند. برگشتم و ديدم مردى پشت سرم ايستاده كه يك پارچه سفيد گلوله شده روى سرش گذاشته و پارچهاى روى دوشش انداخته. قيافهاش برايم غريب بود، ولى صدا، صداى عموعبدوك خودم بود. دستش را دراز كرد و با لبخند به چهره متعجب من نگاه كرد و گفت: مگه دنبال من نيومدى؟ من اينجام.
دستم را دراز كردم و تا لحظاتى از ديدن لباسهاى جديدش در بهت و حيرت بودم، ولى بعد كه بيسكوئيتى درآورد و دستش را به طرفم دراز كرد، سمتش دويدم و باز شد همان عمو عبدوك خودم؛ با اين تفاوت كه از آن به بعد ديگران بيشتر بهش احترام مىگذاشتند و گاهى به او مىگفتند آقاى آخوند.
به آسمان نگاه مىكنم؛ خورشيد تيرماه داغتر از هر روز گرمايش را روى سر و لباسهاى سياه اهالى داغدار مىريزد. لباسهاى سياهشان از عرق سفيدك زده. مادر عموعبدوك چادرش را روى سرش كشيده و آرام گريه مىكند. دو زن زير بغلهايش را گرفتهاند. پدرش اما محكم راه مىرود، ولى غم در چشمهايش موج مىزند و بغضى كه در گلويش سنگينى مىكند، نمىگذارد عادى به نظر برسد.
يك بار كه به خانه عموعبدوك رفته بودم و داشتم بازى مىكردم، مادرش گفت: عبدالله، چرا جورابهايت را درنمىآورى؟ عمو گفت: آخر پاهايم كثيف است. مادرش خنديد: خدا آب را براى چه داده؟ بلند شو جوراب هايت را دربياور و پاهايت را بشوى. بعد نگاهى به من انداخت و آهسته گفت: جلوى اين بچه اين طورى مىگويى خوب نيست، ياد مىگيرد.
عمو عبدوك درجواب، فقط خنديد. وقتى مادرش رفت، جورابهايش را درآورد و من پاهاى ترك خوردهاش را كه ديدم با همه بچگىام فهميدم چرا جلوى مادرش جورابهايش را در نمىآورده است.
به قبرستان روستا نزديك مىشويم. تابوت سبك روى دست اهالى زير آفتاب داغ تابستان تكان مىخورد. توكهور، يازده سال صبر كرده تا چنين روزى را ببيند؛ از همان روزى كه عموعبدوك در عمليات كربلاى چهار به كتف راستش تير خورد. داستانش را بارها و بارها پدر عموعبدوك براى پدرم و ديگران تعريف كرده؛ آنقدرى كه تمام جزئياتش را حفظ شدهام. نيروهاى ايرانى در حال عقب نشينى بودهاند. عراقىها داشتند نزديك مىشدند، همرزمش زير بغل عبدالله را مىگيرد تا از منطقه دورش كند. عموعبدوك لنگ لنگان پانصد مترى با او مىرود. عراقىها هر لحظه نزديكتر مىشدند. وقتى عموعبدوك مىبيند با آن وضعش و خونريزى و ضعف شديد، هم جان خودش درخطر است و هم جان همرزمش، روى زمين مىنشيند و از همرزمش مىخواهد كه تنهايش بگذارد و برود. همرزمش قبول نمىكند. زيربغلش را مىگيرد كه بلندش كند و هرطور هست او را به عقب برگرداند، ولى هيكل درشت عمو سرعتش را بهشدت كند مىكند. عراقىها چند متر بيشتر فاصله ندارند. مدام تيراندازى مىكنند. بيشتر نيروهاى ايرانى عقب نشينى كردهاند. عموعبدوك همرزمش را قسم مىدهد و التماسش مىكند كه او را بگذارد و برود. همرزمش هنوز تلاش دارد او را بلند كند و با هم به عقب برگردند. عمو سرش داد مىزند و مىگويد: مطمئن باش اجازه نمىدهم دست اينها به من برسد. خودم يك فكرى به حال خودم مىكنم. تو فقط برو. همرزمش كه مانده ميان رفتن و ماندن، نگاهى به ماشينها و تانكهاى عراقىها مىكند كه دارند هر لحظه نزديك و نزديكتر مىشوند و نگاه ديگرى به عموعبدوك مىكند كه خون تمام دستش و لباسش را پوشانده. غم و ترديد تمام وجودش را مىگيرد. عمو با تمام زورش او را هل مىدهد. او مىرود و نمىفهمد كه آخر عراقىها عمو را شهيد كردند يا اسير؛ تا امروز كه فهميديم عمو انگار همانجا شهيد شده.
آخرين بارى كه مرخصى آمد به پدرش گفت: اين دفعه كه بروم يا اسير مىشوم يا شهيد. پدرش گفت: پس نرو. عمو لبخندى زد و گفت: بايد بروم.
پدر عموعبدوك به او افتخار مىكرد. اين را از همان بچگى مىفهميدم. حتى وقتى بندرعباس يا قم بود؛ با اينكه پدرش در باغ و سر زمين دست تنها بيل مىزد، ولى ورد زبانش عبدالله بود.
وقتى به روستا مىآمد، اهالى خوشحال بودند كه امام جماعت خودى دارند. پشت سرش با عشق نماز مىخواندند و به سخنرانىهايش گوش مىسپردند. وقتى هم كه در جبهه مفقودالاثر شد، باز هم تا مدتها حرف عموعبدوك حرف اول مجالس روستا بود.
پدرش مىگفت استخوانهاى پسرم زير آتاب داغ جنوب مىسوزد و لباسهايش روزبهروز پوسيدهتر مىشود؛ به اينجا كه مىرسيد، ديگر نمىتوانست ادامه بدهد و گريهاش مىگرفت. پدرم دلدارىاش مىداد: از كجا معلوم شهيد شده باشد. پدر عموعبدوك سرش را بالا مىآورد: اگر اسير بود، مثل بقيه اسرا نامه مىنوشت واسمش در ليست اسرا بود. كاش لااقل قبرى داشت كه آنجا مىرفتيم و آرام مىشديم؛ ولى الآن بدن بچهام اگر بدنى باقى مانده باشد كه حتما نمانده، استخوانهايش زير آفتاب دارد مىسوزد.
موقعى كه استخوانهاى عموعبدوك را توى خاك مىگذارند، پدرش را مىبينم كه براى اولين بار بغضش مىتركد و با صداى بلند گريه مىكند؛ بغضى كه يازده سال در گلو و در دل نگه داشته، رها مىكند. دور قبر را خلوت مىكنند و پدر و مادرش را با عمو تنها مىگذارند. از دور نگاهشان مىكنم که زير آفتاب داغ با پسرشان خلوت كرده اند به گمانم از اين پس ديگر تصوير استخوانهاى سفيد عموعبدوك زير آفتاب، ديگر آزارشان نخواهد داد.
[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (4)، صفحه: ۴۹، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.