مگذار سقوط کنی
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا، محمد اصغری مرجانلو
بگذار با تو کمی خودمانیتر حرف بزنم؛
راستش را بخواهی فکرش را که میکنم میبینم من هم اشتباه کردهام؟!
نه، سختم است که حرفم را کامل بزنم!
سختم است احساسم را در قالب کلمات ترجمه کنم.
بگذار چشمانم را ببندم تا بلکه راحتتر با تو بگویم!
اصلا قبول، تو راست میگویی، من، و آنان که مثل مناند... یعنی «ما» اشتباه کردهایم...
در مورد تو، و در مورد درونت.
میدانم که تو نیز همچون ما، دل در گرو این آب خاک داری، و شاید هم بیشتر از ما!
میدانم که دل تو نیز با نام حسین میلرزد و اشک از گونههایت میلغزد...
آری، در تنهاییام که به تو میاندیشم به حرف «پدر پیرمان» بیشتر میرسم؛ که تو لغزشات در ظاهر است و ما لغزشهامان در باطن.
با خودم خیلی کلنجار رفتهام برای این اعتراف...
تو راست میگویی، دل تو صاف است هرچند روسریات عقبتر باشد. تا اینجایش را قبول دارم.
اما میخواهم بگویم: «این دل سادهی تو دارد سلاح میشود علیه خانهی تو...»
و به گمانم دیده باشی کودک سادهدلی را که وقتی دزد به خانهشان میزند با هر چه در توان دارد «بر سر دزد آوار میشود...»
آنجا دیگر زمان سادهدلی نیست، دزد که بیاید همه را خواهد برد... هم اموال آن کودک تخس و زرنگ را و هم اموال این کودک سادهدل بی غل و غش را...
دزد به خانهمان زده خواهرم... دزد فرهنگ، دزد دین، دزد آیین، دزدِ دلِ صاف و ساده.
دل سادهات را دو دستی بچسب خواهرم... دلت را که بدزدند دمار از روزگار وطن درخواهند آورد.
روسریات را که گرفتند طناب داری خواهند ساخت از آن برای فرهنگات و حتی برای فرزندت...
با دقت در آنان بنگر... آنان خود بر «دار» ند که اینگونه در کوششند روسری تو را «بردارند».
«روسریات اکنون خط مقدم است» ...
«روسریات که سقوط کند خرمشهر از دست خواهد رفت» و دشمن در فکر فتح تهران بر خواهد آمد.
آری تو راست میگویی: با تو بد گفتهایم و بد تا کردهایم من و ما....
اما یادت باشد خواهرم...
یادت باشد که نه باورت را، نه دینات را و نه دل سادهات را بهخاطر من و برخوردم به سرزمین فتح شدهی دشمن بدل نکنی؛ که ورود دشمن به سرزمین دل و باور تو، پاهای مقاومت فرزندانمان را سست خواهد کرد.
«دزد به خانه مان زده خواهرم...
بیا باهم بر سر او آوار شویم.»
نگران نباش اما، نخواهم گذاشت کسی نگاه چپ به تو بیاندازد...
بیا باهم عهد ببندیم:
«همچون همیشه ی تاریخمان سینه سپر کردن و جان دادن از من؛
حفظ دل و فرهنگ و تربیت فرزندان از تو...»
/918/