آن چهار نفر
آنها چهار نفر بودند، اصغر و سيروس و رسول و پدرشان بهمن.
ما همه جور كار، كرديم كه آنها را راضى كنيم كه برگردند. از هر خانوادهاى بايد يك نفر در خط مقدم حضور پيدا ميكرد و اما آنها چهار نفرى ميجنگيدند. ما با خودمان حساب و كتاب ميكرديم كه اگر همزمان يك خمپاره منفجر شود و چهار نفرشان را شهيد كند، آن وقت يك زن مراغهاى چشم انتظار، چطور همزمان داغ شوهر و سه پسرش را تحمل كند؟ اقلا ما به عنوان مسئولين گردان عاشورا بايد مىتوانستيم اين پسر كوچكتر شيخ اصغر، كه تازه يك سال بود به حوزه علميه رفته را راضى كنيم كه برگردد. سن و سالش سن و سال آخر راهنمايى و اول دبيرستان بود و هفت سال قبل از انقلاب به دنيا آمده بود. سال پيش پروندهى تحصيليش را از مدرسه راهنمايى ابوذر مراغه گرفته و به حوزه علميهى امام صادق عليه السلام قم برده بود. خيلى هم فرز و زرنگ بود و در ۱۲ سالگى در پايگاه هاشمآباد و انجن اسلامى فعاليت چشمگيرى داشت. كلاسهاى قرآن را اداره مىكرد و ما اميدوار بوديم كه خودشان اقلا به اصغر كه كم سن و سالترينشان بود، فشار بياورند كه نيايد.
خيلى ما با اين چهارنفر صحبت كرديم و اما نشد كه نشد. راضى نمىشدند و هيچ كدام خط مقدم را رها نميكردند. هر چه با پدرشان هم حرف زديم كه راضى كند بچه هايش را، جواب نگرفتيم. تا اينكه سيروس شهيد شد. پانزده روز بود كه شيخ اصغر به خط مقدم آمده بود كه سيروس شهيد شد و ما به همراه اين چهار نفر كه حالا يكيشان هم شهيد شده بود به مراغه رفتيم تا به مادرشان
تسلى بدهيم و از همين فرصت هم استفاده كنيم و نگذاريم كه ديگر به خط بيايند تا اين داغ تسلى پيدا كند. اقلا از هر خانوادهاى يك شهيد بيشتر نداشته باشيم.
اما وقتى به مراغه رسيديم، زنى را ديدم كه ما را به تعجب انداخت. ما به آقا بهمن پدر خانواده و شيخ اصغر گفتيم كه شما به منزل نرويد، با اين حال و روزتان، حاج خانم خواهد فهميد كه سيروس شهيد شده. بگذاريد ما برويم و موقعيت را فراهم كنيم و آرام آرام خبر شهادت سيروس را بدهيم. اما بعد كه فكرها را روى هم ريختند، قرار شد كه هر سه نفرشان به خانه بروند و چيزى نگويند تا ما به عنوان مهمان به خانه برويم و موقعيت را فراهم كنيم. وقتى ما رسيديم، ديديم همه چيز برملاست. مادر شهيد همه چيز را ميدانست. البته آقا بهمن چيزى به همسرش نگفته بود و مادر شهيد از پسرش رسول پرسيده بود، سيروس كجاست؟ رسول گفته بود خودت را آماده كن براى تشييع سيروس. مادر داشت ظرفها را جابجا ميكرد تا براى سيروس حلوا بپزد و جلوى ما هم چايى گذاشت و بعد تعريف كرد كه ديشب خواب سيروس را ديده كه گفته، مادر چرا نشستهاى خانه ات را آماده كه مهمان دارى. صبح كه همه ميروند به خانه و سيروس نه، يكهو معناى خواب به دلش الهام مىشود. به هرحال بعد از تشييع سيروس خيلى زود باز هر سه نفر آمدند به خط مقدم و ما هر چه تلاش كرديم كه اقلا شيخ اصغر پيش مادرشان بماند، نشد كه نشد. كولهبارى از كتابهاى حوزه را برداشت و او هم به خط آمد. نفر بعدى شيخ رسول بود. وقتى رسول به شهادت رسيد. ما خيلى خودمان را ملامت كرديم و با چه ناراحتى به سمت مراغه راه افتاديم. اين بار رسول به خواب مادرشان رفته بود با همان لحن سيروس به مادرش گفته بود، چرا نشسته اى خانه را آماده كن كه مهمان دارى و وقتى ما همگى با هم، در خانه را زديم و مادر رسول را بين ماها نديد. خودش همه چيز را فهميد و كار به خبر دادن نرسيد.
ديگر جاى مماشات نبود. بايد نميگذاشتيم كه بهمن و پسرش شيخ اصغر به خط برگردند. خيلى با آقا بهمن حرف زديم و راضيش كرديم كه با پسرش صحبت كند. او هم با شيخ اصغر صحبت كرد. وقتى پدر و پسر با هم حرف ميزدند ما نشسته بوديم و تماشا ميكريم. پسر به پدرش گفت، مگر شما مقلد امام خمينى نيستى بابا؟ پدر گفت كه چرا من مقلدم. بعد انگار كه چيزى براى آقا بهمن جا افتاد كه ديگر نيازى به توضيح بيشترى براى پسر نگذاشت. فقط همين را گفت كه پس من هم كه مقلدم، و هر كسى جاى خودش بايد عمل كند.
طولى نكشيد كه آقا بهمن مجروح و جانباز شد. ما ديگر نميتوانستيم، اين وضعيت را تحمل كنيم. آن وقتى كه بهمن بايد به عقب اعزام مىشد، مجابش كرديم كه با شيخ اصغر ديدار كند و او را راضى كند به اين كه عقبتر خدمت كند. اين بار خودمان هم همراهشان رفتيم.
مدتى بود كه خبرى از اين دو دلاور در خط نشده بود، كه خبر رسيد، اين دو دارند با يك ماشين به منطقه مىآيند. وقتى رسيدند ما هر دو را دوره كرديم. به آقا بهمن گفتيم كه فاو به دست دشمن افتاده. عملياتى هم كه قرار نيست فعلا داشته باشيم. شما هم كه جانباز شدهاى و معلوليت دارى. بيا و دست پسرت را بگير و برگرديد. آقا بهمن را راهى كرديم تا اصغر را هم برگرداند. پرس جو كرديم كه شيخ اصغر كجاست. گفتند فلان چادر زيارت عاشورا ميخوانند. چادر يك هواى عجيبى داشت. آقا بهمن اصغر را صدا زد و گفت:
- من ميخواهم بروم. بيا با هم برگرديم. فعلا كه عملياتى در كار نيست.
شيخ اصغر گفت:
من با اجازه ى شما مىمانم.
بعد دست در آغوش هم انداختند و اصغر گفت:
بابا اين آخرين ديدار من و شماست
ما همينطور مانده بوديم. آنقدر حال و هوا معنوى بود كه ما همه لال شديم و آقا بهمن را بدرقه كرديم و رفت. خيلى طولى نكشيد كه در خرداد ۶۷، يك عمليات محدود بيت المقدس ۲ در ماووت انجام شد و ساعت ۴ و نيم ۲۸ خرداد، بچهها را سوار كرديم كه ببريم رو به جلو. شيخ اصغر هم ميخواست سوار شود و يكى از بچهها قمقمه اش را برداشت كه برگردد و دنبالش بگردد. همين كه شيخ اصغر دنبال قمقمه رفت، ماشين را حركت داديم و شيخ اصغر جا ماند.
ما هم خوشحال بوديم كه حالا اصغر جامانده. ۴ صبح تا ۶ جنگيديم و بعد عقب نشينى كرديم به سمت تپه گوجار.
وقتى كه برگشتيم، به ما گفتند كه در حملات خمپارهاى دو ساعت پيش يك نفر به شهادت رسيده. كى؟
اصغر. كجاست؟ توى آمبولانس. دويديم به سمت آمبولانس. تركش شكمش را پاره كرده بود. خدايا حالا باز با چه رويى برويم مراغه؟