من را کنار کتابهایم دفن کنید!
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، از حرم بیرون آمدم. پیادهراه خیابان آیتالله مرعشی، پهن بود و بلند؛ و در دو طرفِ راسته کتابفروشیهای تو در تو، پر از آدمهایی بود که یا سر قیمت کتاب چانه میزدند و یا به سمت حرم میرفتند تا چشم و دلی سبک کنند. آنجا همه چیز فقط کتاب بود و بس. انگار که روح «آیتالله سید شهابالدین مرعشی» هنوز همین جا پرسه میزد، کنار کتابفروشها و خریداران کتاب! همانطور که جسمش را برای ابد کنار آنها ماندگار کرده بود!
راستش ماجرای من و این شوق دیدار آیتالله برمیگشت به خیلی دور؛ به وقتی که برای اولین بار فهمیدم مردی آنقدر کتابها را دوست داشت که وصیت کرد توی کتابخانهاش دفن شود. میخواستم ببینمش. حساش کنم. اصلا میخواستم بفهمم قبری که وسط کتابخانه است چه شکلیست. و آمدم قم.
خروجی حرم که ناخواسته باعث شد به کتابخانه برسم
زیاد وقت نداشتم. سفر، کوتاه بود. فقط یک بار توانستم بروم زیارت و زیر لب به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا برنامه را طوری نچیدم تا آیتالله را ببینم. نگاهی به ساعت انداختم. باید برمیگشتم هتل و وسایلم را جمع و جور میکردم. بلیط برای چهار ساعتِ دیگر بود. هول هولکی از حرم آمدم بیرون و دیگر نفهمیدم چه شد که برعکسِ مسیرِ آمده را رفتم. دلم از خودم پر بود. از کجا معلوم حالا که برمیگشتم دوباره فرصت میشد یک روزی بیایم قم و بروم دیدنش. زیر لب غر میزدم و با خودم میگفتم «اصلا از کجا معلوم، عمرم به دنیا باشد تا بار بعد.» اما بوی نای کتابهای قدیمی سر حالم آورده بود؛ کیلویی میفروختندشان؛ کیلویی پانزده هزار تومان!
خیابان کتابها
کتابفروشیها آنقدر زیاد بود که وقت نمیشد به تک تکشان سر بزنم. کلی غصه خوردم که لذت تجربه این خیابان از کفم رفته و چند باری با پشت دست به پیشانیام کوبیدم. به کتابها نگاه میکردم و حرص میخوردم و با خودم میگفتم «به ته خیابان که رسیدم یک تاکسی میگیرم به مقصد هتل.» سرم به هوا بود و قدمهایم داشت تند میشد که یکهو یخ زدم! باورم نمیشد. تابلویش آنقدر بزرگ بود که هوش از سرم ببرد. روبهرویش ایستادم و زیرلب خواندم: «مرقد مطهر و کتابخانه عمومی حضرت آیتالله العظمی مرعشی نجفی!»
تابلویی که با دیدنش اشک و لبخند یکی شد!
نمیدانستم گریه کنم یا بخندم. یعنی آقا همینجا بود؟ درست کنار حرم؟ من که هزار بار آدرس کتابخانه را در اینترنت جستوجو کرده بودم و نمیدانم چرا فکر میکردم خیلی دور است! دستپاچه وسط پیادهراه ایستادم. ساختمان کتابخانه هنوز آجری بود، آن هم با کلی پنجره که همهشان رو به آسمان باز میشد. هیجان زده بودم. اصلا احساس اینکه الآن میخواهم بایستم بالای قبرِ یک آدمِ مُرده را نداشتم. میخواستم با ایشان حرف بزنم. میخواستم بپرسم اولین کتابی که خریدند کِی بود؟ نفس عمیقی کشیدم و جلو رفتم. در، آرام باز شد. سرم را کمی خم کردم و سلام دادم. انگار به زمانی دور برگشته بودم؛ به نجف سال یک هزار و دویست و چند هجری؛ آقا، با تمام وجودش برایم زنده بود! و حالا حتی در و دیوار کتابخانه هم داشت قصه آن سالها را برایم تعریف میکرد:
فقط دو سکه
نجف تبدار بود. دانههای عرق آرام اما پیوسته، از پیشانی بلند آقا میچکید. مسیرش از میانه بازار میگذشت. عبایش را روی شانهاش مرتب کرد و انگشتهایش را که به کف نعلینش چسبیده بود جابهجا کرد تا پاهایش هوا بخورند. نزدیک کارونسرا، صدای فروشنده، آقا را میخکوب کرد: «بشتابید؛ کتابهای خوبی از کفتان میرود ها!»
کتابها قدیمی بودند. با خطها و کاغذهایی از روزگاری دور. انگار که مرد دشداشهپوشِ فروشنده، آنها را از دل تاریخ کنده و خاکشان را تکانده بود. کتاب برای آقا خیلی محترم بود. اصلا جایی که کتاب بود پایش را دراز نمیکرد. فروشنده هم با دیدن چشمهای مشتاق آقا، گرم گرفته بود. هوار میکشید و مشتری میطلبید. آقا با تبسم، عبایش را جمع کرد و کنار بساطیاش نشست. کتابها را زیرورو کرد. مثل گمکردهای بود که دنبال محبوبش میگشت که دست آخر، کتابی چشمش را گرفت.
آقا در تمام عمر مبارک ارتباط و علاقه ویژهای به کتاب داشتند
دستش را توی جیب قبایش چرخاند. فقط دو سکه ته جیبش داشت. به اندازه پول دو وعده غذا. گرسنه بود و لبهایش تشنه. چند روزی میشد غذایی نخورده بود اما چارهای نداشت. نمیتوانست محبوب را وسط این بازار پر هیاهو به حال خودش رها کند. آب دهانش را قورت داد و دو سکه را رو به فروشنده گرفت: «این بیعانه کتاب؛ قبول؟ من تا چند دقیقه دیگر برمیگردم!» فروشنده به احترام شال سیاهِ سیادت که روی سر آقا بود دست روی چشمهایش گذاشت و منتظر ماند. و آقا با تمام توانش به سمت مدرسه علمیه دوید.
حالت جوع
طلبهها در فرار از گرمای طاقتفرسای نجف به حجرهها پناه برده بودند و با هم مباحثه میکردند. آقا چند دقیقهای کنار حوض بزرگی که وسط مدرسه بود ایستاد تا نفسش برگردد اما قلبش هنوز محکم میتپید. شکم خالی، رمقی برای دویدن نگذاشته بود. مدیر مدرسه در حجرهاش نشسته بود. آقا نفس بلندی کشید و بالا رفت. شیخ دفتری روی زانویش گذاشته بود و مینوشت. آقا مؤدبانه روبهروی شیخ زانو زد و نفسزنان گفت: «عرضی داشتم؛ راستش خواستم جویا شوم نماز و روزه استیجاری برای اموات به شما نسپردهاند؟»
شیخ سرش را از دفتری که حساب و کتاب مدرسه را در آن مینوشت بلند کرد و نگاهی به آقا انداخت: «خوشروزی هستی سید شهابالدین؛ پیش پایت شش ماه نماز سپردهاند.»
زندگی آقا همیشه عطر کتاب میداد
دل آقا آرام گرفت و زیرلب الحمدلله گفت. چی بهتر از این؟ دوست داشت هر چه زودتر اجرت شش ماه نماز استیجاری برای آن خدا بیامرز را بگیرد و با ته مانده رمقش بدود سمت بازار. شیخ نام مرحوم را روی تکه کاغذی نوشت و به همراه پول شش ماه نماز، به آقا داد. آنقدر ضعف به تنش نشسته بود که نزدیک بود زمین بخورد اما خودش را هر طور شده به فروشنده رساند و باقی پول را توی دستهایش گذاشت. باورش نمیشد کتاب را خریده. باورش نمیشد پولش جور شده. کتاب را زیر عبایش گذاشت و به حجرهاش برگشت. هیچ غذایی جز چند تکه نان خشک نداشت. همانها را خورد و وضو گرفت. کتاب کنار دستش بود، قلمش را برداشت و صفحه آخر را درآورد: «به بهای شش ماه نماز استیجاری، در حالت جوع خریده شد. وقف است برای اهل استفاده.» و اقامه بست: «میخوانم چهار رکعت نماز را به نیابت از مرحوم ...»
پیرزن تخممرغ فروش
آقا خودش را با یک وعده غذا که معمولا نان بود سر پا نگه میداشت. با این همه اما خنده از لبهایش نمیافتاد. متین بود و مردمدار. و با سیلی صورتش را سرخ نگه داشته بود. خیلی از طلبهها افتاده بودند پی این سفره و آن سفره نشستن، میرفتند خانه علما و بزرگان، اما برای آقا همان یک لقمه کوچکی که داشت از همه لقمههای چرب و چیلی، شیرینتر بود.
در این خیابان، عشق و امید و زندگی و تاریخ با هم جریان دارد
آن روز هم بساط زنان عرب، کمی آنطرفتر از حرم، مثل همیشه پهن بود. یکی رطب میفروخت و یکی شیر تازه. یکی هم مثل آن پیرزن، تخممرغ. سبد حصیری بزرگی روبهرویش گذاشته بود که پر از تخممرغهای تازه بود که سفیدی خالصشان زیر شلاق آفتاب، میدرخشید. چشم آقا که به بزرگی سبد افتاد قدمهایش کند شد اما تیزی کتابی که از زیر عبای زن بیرون زده بود توجهش را گرفت. آقا آنقدر کتابشناس ماهری بود که از جلد و شیرازهاش قدمتش را میفهمید. و این بار هم دستهایش برای خرید این کتاب قدیمی، خالی بود.
یکی از کتابفروشیهای پیادهراه آیت الله مرعشی نجفی
دلش لرزید. نمیدانست چه کند. قبل از اینکه جلو برود سرش را به سمت گنبد جدش امیرالمؤمنین (ع) گرداند؛ چشمهایش پر از استغاثه بود: «آقا جان، دستم به دامنت! هوای مرا داشته باشید.» و آرام به پیرزن تخممرغ فروش نزدیک شد: «سلامٌ علیکم یُما» پیرزن سرش را بالا آورد: «و علیکم السلام، سید» آقا به کتاب اشاره کرد و گفت: «این کتاب، فروشیست؟» پیرزن سر تکان داد. آقا مشتاقانه گفت: «میتوانم ببینماش؟» پیرزن کتاب را از زیر عبایش درآورد و به آقا داد. چشمهای آقا از تعجب گرد شد. مجلدی از کتاب «ریاض العلما مولی عبدالله فندی» بود. تورقی کرد و دوباره ملتمسانه سرش را رو به بارگاه امیرالمؤمنین چرخاند: «آقا، دل این پیرزن را نسبت به من نرم کن.»
معامله با سید
پیرزن تمام هوش و حواسش را داده بود به شوق و ذوق آقا. تا به حال ندیده بود مردی اینچنین با عشق، کتابی را به آغوش بکشد! آقا روبهروی پیرزن نشست: «یما، قیمتاش چند؟» پیرزن گفت: «پنج روپیه» آقا هیجانزده سر تکان داد: «من صد روپیه میخرم!» پیرزن هم از خدا خواسته، کتاب را به آقا فروخت و دعای رحمت کرد: «الله یرحم والدیک.»
نمای آجری کتابخانه آقا
تمام دارایی آقا فقط بیست روپیه بود اما نمیتوانست اجازه بدهد این کتاب به دست نااهلاش بیفتد. کتاب را از دست پیرزن گرفت و خواهش کرد برای گرفتن پول، همراهش بیاید. پیرزن چشمی گفت و بلند شد تا سبد تخممرغ را روی سرش بگذارد که کاظم دجیلی به طرفش دوید: «کتاب مال توست؟» پیرزن نگاهی به آقا انداخت و گفت: «تا چند لحظه پیش مال من بود اما به این آقا فروختماش.» کاظم با تحکم پرسید: «چند؟» و وقتی پیرزن گفت صد روپیه، صدایش را نرم کرد و گفت: «من بیشتر میخرماش؛ معامله را فسخ کن!»
کاظم دجیلی، دلال نسخههای خطی برای سرکنسول انگلیس بود. مثل گرگ، کتابها را بو میکشید و حالا که این نسخه از دستش در رفته بود وحشی شده بود. آقا اما خودش را به امیرالمؤمنین سپرده بود و زیرلب گفت: «یا امیرالمؤمنین، خودت از علوم شیعیانت محافظت کن» پیرزن که تا آن موقع چیزی نگفته بود یکهو سبد تخممرغش را روی زمین گذاشت و با تشر جلو آمد: «نه! من با این سید معامله کردهام و تمام!» آقا آرام گرفت اما کاظم، چشمهایش پر از نفرت شده بود.
سرکنسول انگلیس
آقا، ساعت و کفش و عبایش را به هشتاد روپیه فروخت. با آن بیست روپیهای که روی هم گذاشته بود حالا صد روپیه داشت که پیرزن چشم به راهش بود. پولها را توی دستش گذاشت و گفت: «یما، این هم صد روپیه. امیرالمؤمنین از شما راضی باشد. انشالله این پول برکتش برایت زیاد باشد.» پیرزن پولها را بوسید و روی چشمهایش گذاشت: «انشالله پسرم» و رفت. اما طولی نکشید که عربده کاظم دجیلی حیاط مدرسه را پر کرد. انگار سر آورده بود!
آقا سراسیمه از حجرهاش بیرون دوید. کاظم که شرطهها را با خودش آورده بود به آقا اشاره کرد و بلند هوار کشید: «دزد کتاب خودش است؛ بگیریدَش!»
مزار مطهر آقا
دستان آقا را بستند و سید اولاد پیغمبر را کشان کشان تا دفتر نماینده کنسولگری انگلیس در نجف بردند. حرفشان زور بود، زوری که در کَتِ آقا نمیرفت. میجرِ انگلیسی با تمام قدرتش روی میز کوبید و به چشمان آقا زل زد: «ما خودمان شاهد بودیم که تو کتاب را از آن زن گرفتی! کتابی که دزدیدهای پس بیاور!» آقا با خونسردی گردنش را صاف کرد و نگاههای تند میجر را با نگاهی مطمئن جواب داد: «من کتابی ندزدیدهام» خون میجر جوشید و رگ گردنش باد کرد. آقا را به باد فحش گرفت و دستور داد او را به سلول تاریکی که توی کنسولگری بود بیندازند. و آقا، همچنان آرام و صبور و مطمئن بود. بیآنکه بترسد و یا حتی خودش را در برابر این اجنبیهای دزد، ببازد.
میراث شیعه
فردای آن روز با صدای همهمهای که از بیرون زندان میآمد، آقا دلخوش به آزادی شد. میجر با لگد، درِ سلول را باز کرد: «بلند شو برو. شیخالشریعة افرادی را برای آزادیات شفیع کرده. از امروز یک ماه وقت داری. یک ماه دیگر اگر کتاب را نیاوری دیگر شفاعت هیچکس را برای آزادیات نمیپذیرم.» برای آقا دسیسه چیده بودند. پروندهسازی میکردند اگر کتاب به دستشان نمیرسید. اما دل کندن از کتاب برای آقا مثل گرفتن نوزاد از شیر مادر بود.
آقا همیشه خوشخنده و مردمدار بود؛ آن هم در جایگاهی که بار علمی ایشات، سقف آسمان را شکافته بود
بالاخره تصمیماش را گرفت. او و یازده طلبه دیگر بکوب شروع به استنساخ کتاب کردند. دو روز مانده به پایان مهلت، یازده جلد از کتاب اصلی را نوشته بودند. قلب آقا از اینکه میراث شیعیان به انگلستان برود به درد آمده بود اما چارهای نداشت. آخرین بوسه را بر سر کتاب زد و از حجره بیرون آمد. نمیخواست در برابر میجر تسلیم شود و این گنج تشیع را دو دستی تقدیماش کند. نمیخواست و میدانست خدا با اوست.
توی کوچه راه افتاد و زیرلب ذکر میگفت. کتاب زیر عبایش پنهان بود. قدمها برای راه رفتن یاریاش نمیکرد و مهلت میجر تمام شده بود. لا حول و لا قوة إلا باللهی گفت و راه افتاد که جیغ و هوار مردم به او نزدیک و نزدیکتر شد. آشفته سرک کشید: «چه خبر شده؟» و طلبه کم سن و سالی با خنده جلو آمد: «میجر را کشتهاند. گویا با عدهای درگیر شده، مردم هم به سمتش هجوم میبرند و زیر مشت و لگد جان میدهد.» آقا کتاب را محکم روی سینهاش فشار میدهد و به حجره برمیگردد اما تمام طول راه، زیرلبش، الحمدلله بود.
کتاب ابن خلدون
آقا اصلا به خودش فکر نمیکرد. نماز و روزه استیجاری میگرفت و کتابهای خطی و قدیمی شیعه را میخرید. پوست و استخوان شده بود. گاهی روزها میگذشت و جز جرعهای آب و نان و نمک، غذایی نمیخورد اما اجازه نمیداد کتابها به دست غریبهها بیفتد. دست و پاهایش از رمق افتاده بود. توی حجرهاش دیگر جا برای نشستن هم نبود ولی باید میراث را به دستان ما میرساند. تمام کتابهایی را که با مشقت میخرید وقف کرده بود. هیچ چیزی برای خودش نداشت اما انگار دنیا را داشت. کاظم دجیلی هم با کیف پر اسکناسش رقیب سختی برای آقا شده بود و دست از صادر کردن کتابها برنمیداشت. آقا میدانست همه کتابهایی که کاظم میخرد سر از کتابخانه لندن درمیآوَرَد و همین دلش را آشفتهتر میکرد.
بنده پیر خراباتیم ما
آن روز هم کاظم همه کتابها را خرید. هر قیمتی که فروشنده میداد، دست او زودتر از همه بالا بود. آقا با حسرت به کتابهای خطی که بار قاطر کاظم میشد نگاه میکرد و افسوس میخورد. هیچ پولی نداشت اما وقتی اسم کتاب «ابن خلدون» آمد نتوانست مقاومت کند. جلو دوید. دستش را تا جایی که آستینش پایین افتاد بالا آورد و بلند گفت: «خریدارم» کاظم دجیلی دوید و آقا را کنار زد: «من بیشتر میخرم!» فروشنده که از دست کاظم کلافه شده بود و اضطرار مجبورش کرده بود با دغلبازی چون او، معامله کند چفیهاش را روی سرش مرتب کرد و با تندی گفت: «بگذار به بقیه هم چیزی برسد. تو بهترینها را سوا کرد، اجازه بده این سید هم بهرهای ببرد.» و آقا به قیمت چهار سال نماز استیجاری، کتاب ابن خلدون را از دست اجنبیها درآورد.
قصه سید شهابالدین
آقا که به ایران آمد تمام کتابها را هم با خودش آورد. با همه رمز و رازشان. کتابهایی که صفحه آخر همهشان یک قصه نوشته شده بود! قصه رنج مردِ دینی که برای حفظ میراث تشیع، برای در امان نگه داشتنِ بیش از هشتاد و پنج هزار نسخه خطی، از خویشتنش گذشت و در این راه، محاسن مشکیناش سپید شد. قصه آیتالله سید شهابالدین مرعشی نجفیای که تا بود، زمین، بستر و آسمان، سقفاش بود. قصه سیدی که محرم راز مردم بود و همیشه کمتر از آنها خورد و پوشید. قصه انسانی که از دار دنیا، فقط کتابها را داشت؛ باری سبک که هیچگاه بر دوشش سنگینی نکرد.
آقایی که برای شیعه آقایی کرد
کتاب «کشف اللغات و الإصطلاحات علامه عبدالرحیم هندی بهاری» را از قفسه کتابخانهاش درآوردم و آخرین صفحه را خواندم: «در صبح روز ۲۱ ذوالقعده، به مبلغ بیست روپیه (اجرت دو سال نماز به نیابت از مرحوم میرزا محمد بزاز تهرانی) این کتاب را خریدم. در حالی این جملات را مینویسم که گرسنهام و بیست ساعت است نتوانستهام چیزی برای خوردن تهیه کنم. فرج الله عن کل مکروب.»
صاحب زیباترین کتابخانه عالم تشیع
چشمهایم پر از اشک شد. کتاب را بستم و پایین آمدم و دوباره روبهروی مزار آقا، به ادب روی زانو نشستم و به ایشان سلام دادم. آقا انگار همین جا بود. قم. پشت حرم. توی کتابخانه. پیرمردی با عمامهای مشکی و محاسنی سپید و لبهایی خندان که در ورودی کتابخانهاش روی زمین نشسته بود و به دوستداران علم و کتاب، خوشآمد میگفت: «دوست دارم خاک قدمهای اهل علم بر قبرم بنشیند و سرمه چشمانم شود؛ من را در کنار کتابهایم دفن کنید ...»